دســت نوشــت

( بــه آنچـه فکـرمی کنـی،بینــدیـش )

دســت نوشــت

( بــه آنچـه فکـرمی کنـی،بینــدیـش )

دســت نوشــت

وقـــتــی قـــلـــب هــســـت،هــمـه چیـــز هســـت،حتـــی...پــــای نــداشــتــه ات.

پیام های کوتاه
  • ۱۳ تیر ۹۸ , ۱۶:۴۰
    !

قسمت چهاردهـــم:

خلاصه.نیشو کنایه،تمسخر پوششم،تحقیر ،همه اینا واسه اینکه من با تغییر ظاهرم بدون اینکه درمورد عقایدم حرف بزنم،وحذف یه سری خصلت های دوست نداشتنی،با صدای بلند اعتراف کردم راهی که میرفتمو بقیه دارن میرنو قبول ندارم همین!یه چیز عجیبی هم که شاهدش هستم اینِ که از وقتی که یه سری چیزهارو در عمل بقیه از من می بینن،خودشون مقابل من مراقب رفتارشون هستن!مثلا الان سعی میکنن وقتی هستم غیبت نکنن یا اگه غیبت میکنن روی من به عنوان شنونده حساب نکنن و شخص دیگه ای رو خطاب قرار بدن،یا از کسی برام خبر نیارن،یا اینکه اگه میخوان دروغای مصلحتی بگن منو درجریان نذارن چون میدونن اگه شخص سومی ازم بپرسه دروغ نمی گم.قبلا خیلی از این کارها رو طبق عادت انجام نمی دادم ولی الان اعتقادم شده.

من هنوزم شیطونم از نوع مثبت مثل قبل،تو جمع دوستان و خانواده و دوست دارم این بازیگوشی رو.یعنی دست خودم نیست تو وجودمه.اما حالا دیگه تاحدزیادی درکنترل خودمه:)

اگه تمام اتفاق های عجیب یا بدزندگیم دلیلی بود برای رسیدن به این نقطه،برای نزدیک تر شدنم به خدا،از خدا ممنونم و شرمندم که کم طاقتی کردم.ما آدما ذاتا بد نیستیم،هممون یه چیزای مثبت تو وجودمون هست که نیاز داره به تقویت،من به شخصه همه کارام درست نبود،ولی سعی می کردم همه کارام غلط نباشه...خواهش میکنم یک بار قرآن رو با دقت بخونیم،همه ماها انقدر عقل داریم که از قرآن برسیم به جاهای قشنگ.همین الان شروع کنیم و بعد از ختمش ببینیم کجای دنیاییم.من قول میدم قول میدم مسیرمون تغییر کنه اگه به آیه آیش واقعا فکر کنیم.کاش دینو به آدماش گره نزنیم،اشتباهی که من کردم.به خاطر خود خدا خوب باشیمو بس.

نمیدونم اسم این احساسو چی میشه گذاشت؟!

اینکه گاهی حس میکنم همه آدما رو دوست دارم(سوء برداشت نشه)حتی اونایی که دوستشون ندارم (منظور دوست نداشتن به دلایل شخصی هست)،فقط به این دلیل که خالقشون خداست و دوسشون داره،وقتی فکر میکنم خدا دوستشون داره بی اختیار بهشون علاقه مند میشمو لبخند میزنم!

اینکه قدرت گرفتم از این احساس اسمش چیه!من خیلی از عادت های بدمو ترک کردم ،عادت هایی که هرگز و هرگز وهرگز فکر نمیکردم روزی کنارشون بزارم [از لاک و موی فشن بگیر تا...]خیلی از عادت های خوبو هم به زندگیم اضافه کردم، عادت هایی که هرگز فکر نمیکردم بتونم دائم انجامش بدم[از نمازبگیر تا...] دیگه هیچی دست خودت نیست،غیرممکن ها ممکن میشن،دیگه نمیتونم نمیشه معنی نداره،دیگه منو همینجوری که هستم بخواه مسخرست و آدم تمام تلاششو میکنه تا لبخندو رولبای اونی که دوست داره ببینه تا رضایتشو بدست بیاره.

من تا حالا کسی رو در تمام طول زندگیم انقدر دوست نداشتم،که ذوق کنم واسه پرستشش،که خوشحال باشم چون هست،که افتخار کنم به اینکه دوسش دارم،که تغییر کنم به خاطر علاقم بهش،که تپش قلب بگیرم گاهی از فکر کردن بهش!نمیدونم اسم احساس من به خدا چیه دقیقا!فقط میدونم اون تنها کسی بود که من به خاطر دوست داشتنش،تغییر کردم.

بندگی حس فوق العاده ای داره.از خدا میخوام هیچوقت این لطف و این نعمت رو از من دریغ نکنه...

ادامه ندارد :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۳
معصومـــه پــورابـراهیـــم

قسمت سیزدهـــم:

شاید پوشوندن مو واسه خانم هایی که حالا یکم موهاشون خاص ترِ،موهایی که وقت زیادی نمی بره برای انواع مدل ها،سخت باشه،برای من خیلی سخت بود،پوشوندن مو یکی از سخت ترین کارهایی بود که فکر میکردم تو این تغییرات باید انجام بدم.من هیچوقت فکر نکردم در ازای تشکر دارم چه جوری جواب خدارو می دم.شرمندشم واقعا.ولی قول میدم اگه عاشقش بشین دیگه نمی تونین قربونش نرین.

قسم میخورم که عاشق ماست،قسم میخورم هیچکسی بیشتر از خدا دوستمون نداره،کافیه اینو با تمام وجود درک کنین،درک کنین که هیییییچکس توی دنیا بیشتر از خدا دوستمون نداره،بابا این که شوخی نیست!هیچکس!من از یه جایی به بعد دیگه دست خودم نبود!به موهام که نگاه می کردم خجالت می کشیدم از خالقش!یعنی دلم نمی یومد ناراحتش کنم یا قدردانی نکنم از چیزی که بهم داده.به معنای واقعی عشقشو حس می کردم تو وجودم،من همیشه از اونایی که متعصب بودن خوشم میومد،دوست داشتم قشنگ غیرتی شدن رو،دوست داشتم کسی از روی دوست داشتن غیرتی بشه کسی که خودش هم بی نقص باشه وقتی نصیحتم میکنه.دیدم واقعا خدا هست!هم متعصب هم پرازقدرت و صلابت و هم کااااملا بی نقص،اصلا آدم دلش نمیاد بهش بگه نه،خیلی بنده هاشو دوست داره،وقتی هم میگه فلان کار بدو نکن انقدر منطقی چراشو میگه که اگه گوش نکنم بهم برمیخوره!انگار پیش خوم زیر سوال میرم،منم که عااااااااشق منطق!از یه جایی به بعد دیدم نخیر اصلا راه نداره نمیشه نمیتونم!نمیتونم طبق عادت که موهام بیرون بودو آستینامو میزدم بالا تا یه جایی [اصلا یه عادت عجیبی بود این بالا دادن آستین که نمی فهمیدم کی این کارو کردم!] نمیتونم اینجوری برم بیرون،حس میکردم علاقه خدارو نسبت به خودم به اینکه دوستم داره مطمئن بودم،حس میکردم تعصبشو،حس می کردم نگاهشو،حس میکردم لبخنداشو....

خواب آخرم که درمورد مدافع حرم بود و دعوت شدم به حفظ پوشش به عنوان یه مدافع،منو مطمئن تر کرد و یاعلی گفتم.و روزی که موهامو پوشوندم و رفتم بیرون،حس کردم واقعا عاشقشم چون فقط و فقط به خاطر خدا ظاهرمو تغییر داده بودم.خیلی چیزا تو زندگیم خدایی شده بود و توظاهرم موهام هنوز بزرگترین مانع بود که تمومش کردم.

چندسال صبر کردم تا بگذره از این دگرگونی تا ببینم چقدر قرصم پای تصمیمم،تا کجا ادامه میدم که اصلا اسم احساسم رو بشه گذاشت دوست داشتن....

حالا که می نویسم معصومه عوض شده، انتخاب کرده که عوض بشه نه از روی اجبار،نه خیلی خوبتر ازقبل نه خیلی خاصتر ازقبل ولی دیگه بی حجاب نیست.چندسالِ واجباتشو انجام میده بدون حتی یک روز ترک کردن نماز،تو اخلاقش تجدید نظر کرده و تا این لحظه از زندگیش سرعهدش با امام زمانش مونده، کاملا دلی.

به خاطر پوششم تیکه شنیدم تو اطرافیان،که آره ریا توشه آخه اون بودی این شدی!یه عده هم که بیشتر باهام بودن معتقد بودن که تو همیشه خوب بودی تو رفتارت،مگه چیکار کردی که حالا میخوای با این ظاهر ثابت کنی بهتر شدی!حتی یکی وقتی دید حجابمو به خاطر سبکی که کاملا سلیقه خودم بود گفت:تیریپ جدیده!اونجا تو شهرتون مد شده! خلاصه از هر راهی دوست داشتن با نیشو کنایه اذیتم کنن.و من با خودم میگفتم:خدایا همه این حرفارو تحمل میکنم تا اون تیکه هایی که زمان بی حجابیم بهم مینداختن تو خیابون اون تعریفارو که من مقصرش بودم،جبران شه،هرچی میگن اشکالی نداره،دلگیر میشم ولی میبخشم تا تو اون زمان منو ببخشی.حتی به خواهرم گفتم:وقتی بهم تیکه میندازن به دفاع از من هیچی نگو،میدونی اگه بخوام تک تکشونو می نشونم سرجاشون،ولی نمی خوام،می خوام صبر کردنو یاد بگیرم.اونم قبول کرد شاید چون جوابشو از سکوت من گرفت.

 

ادامه دارد....

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۵
معصومـــه پــورابـراهیـــم

قسمت دوازدهــم:

یه روز که با یکی از دوستان بودم که تقریبا جز خوب ها محسوب میشد تو ظاهر و چندین سال بود که واجباتش رو هم انجام میداد،شروع کرد به تعریف کردن روزمرگی هاش،و چیزهایی رو پشت سر هم تعریف میکرد که ذره ذره تنفرمو نسبت به خودم بیشتر میکرد.این آخرین جرقه بود واسه تنفر از خودم.حالم به حدی بد بود که تا برگشت به خونه فقط به خودم بدوبیراه می گفتم.

خاک تو سرت معصومه یعنی خاک ها،به کارهایی که اون میکنه تو حتی فکرم نمی کنی اونوقت حجابش بهتر از توهه!کل شیطنتت چیا بوده هان؟کمترین فاصلت با نامحرم چقدر بوده؟نیتت کی و کجا بد بوده؟کجا سعی کردی مردی رو به سمت خودت جذب کنی؟کجا هدف از شیطنتت جذب مردها بود؟کجا پاگذاشتی وسط زندگی کسی؟اونوقت چرا انقدر عقبی از اینا؟نکنه واقعا بدی !نکنه به چیزایی که میگی شک داری؟اگه ادامه بدی معصومه اگه یه جایی ختم نکنی این مسخره بازیارو، لیاقت نداری که خدا نگات کنه و حقته هرچی سرت بیاد....تصمیمتو بگیر دختر،یا ظاهرتو خوب کن اگه معتقدی باطنت خوبه،یا باطنا بد شو عین ظاهرت،تا انقدر اذیت نشی.و نتیجش شد ثبت این نوشته تو اون بازه زمانی:

میخوام یه مدتی دورشم از دنیای مجازی....شاید این یه مدت که میگم،بشه همیشه ....شایدم نشه...ولی تصمیم امروز من:خداحافظ همین حالا.... دغدغه جدید این روزهای تو از چه جنسیه! چرا حالت خوب نیست با اینکه ظاهرا مشکلی نداری! چی داره کلافت میکنه! چی نا آرومت کرده! چرا یهو دنیا برات غریبه شده! چی باعث شده وحشت کنی! نمی دونی؟! رفتار "بعضی" دوستات باعث شده فکر کنی به خودت: مگه هدف رضایت خدا نیست!پس چرا دارن با خدا،بی خدا میشن(کلاه شرعی) نه...من اینجوری بودنو دوست ندارم. رفتار "بعضی" از دوستای غیرمحجبه و آشناها جور دیگه ای داغونت میکنه: خب اینا که مثل منه ظاهرشون،پس چرا مثل من فکر نمی کنن!چرا عقایدشون انقدر با عقاید من فاصله داره!چرا منو نمیفهمن!چرا فکر میکنن منم باید مثل اونا باشم!چرا فکر میکردم اونام مثل منن!نه...من اینجوری هم نیستم!نمیتونم باشم. داری اذیت می شی از اینهمه اختلاف بین ظاهرو باطنت. نه ظاهر کاملامحجبه داری نه باطن اوپن.گیر کردی بین خودتو خودت! میدونی گروه دیگه ای هم هست که جنسشون اصله،کمه،شاید تو خیـلی ندیدی ولی هست ولی وجود داره و اصلا نمیشه با این دوگروه مقایسش کرد ولی تو همیشه این وسط بودی! این چه حالیه که داری! معصومه کجای دنیایی؟ خدایا... حالم اصلا خوب نیست..

 

روز تولد حضرت معصومه (س) بدون اینکه بدونم این مناسبتو،اولین چادر دلخواه زندگیمو خریدم.با هزار بدبختی سرکردم.موهام بیرون بود ولی چادر سرم بود،از سرم می افتاد وسط راه،یهو میدیدم رو شونه هامه چون بلد نبودم خوب سر کنم،خب زمان می برد تا بتونم حرفه ای اینکارو انجام بدم،ولی خب معصومه الان کجا معصومه چندین سال قبل کجا!منو چادر سرکردن با وجود تمام اتفاق هایی که تو مسیر زندگیم افتاد!!با وجود تمام تنفری که بعضی ها تو وجودم رشد داده بودن  نسبت به حجاب و چادر!

 

ادامه دارد...

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۶ ، ۲۰:۳۹
معصومـــه پــورابـراهیـــم

قسمت یازدهـــم:

[یه چیزایی رو فراموش کردم در مورد خودم بنویسم،اینکه میگم باطنن هیچیم نبود و تو ظاهر شلوغ بودم معنیش این نیست خصلت های بداخلاقی  نداشتم،نه.لجباز بودم،حاضر جواب بودم،عجول بودم،اما منظورم یه سری اشتباهاتِ رفتاریِ که از یکی مثل من شاید انتظارمی رفت انجامش،در حالی که واقعا اینطور نبود.البته ناگفته نماند حس میکردم این خصلت ها،که خیلی هاشو از قبل نداشتم،تاحدودی تحت تاثیر ظاهرم در من رشد کرده بود وشدتش شاید بیشتر از قبل شده بود.من فکر میکردم ضعف من تو ظاهرم خلاصه میشه و روی رفتارم تاثیری نداره،اما به مرور احساس می کردم از قبل فاصله بیشتری می گیرم و دارم تندخوتر می شم]

خلاصه درگیر شبکه مجازی و شبکه اجتماعی بودم تو همین دوران سخت و پراز لجبازی،من دونه دونه این برنامه هارو نصبشون میکردم و به دلایل مختلف که یکیش،انتشار شایعات بود درمورد خدا و ائمه،پاکش می کردم.درسته من رو دنده ی لج بودم ولی نمی تونستم بی حرمتی به خدا و ائمه رو تحمل کنمو وبارها این موضوع تو فضای مجازی منو با بقیه درگیر کرده بود.

تو همین گروه ها (که کاملا دخترونه بود)، چیزهایی منفی درمورد ائمه می شنیدم که برخلاف بقیه به شدت فکرمو درگیر میکرد و برای اینکه بفهمم حقیقت داره یا نه میرفتم دنبالش،تحقیق میکردم کتاب می خوندم و مقابل چیزایی که می شنیدم وامیستادم.کم کم داشتم به یه جاهایی می رسیدم که عجیب برام شیرین بود...برنامه هارو از تو گوشیم پاک کردمو رفتم دنبال اینکه بهتر و بیشتر درمورد دینم بدونم چون آدما فقط منو از خدا دور میکردن و من نمیخواستم از دستش بدم،و ازطرفی از این دخترا بودم که باید خودش درک میکرد یه سری چیزهارو تا اعتقادش به عمل تبدیل بشه.حس و حال عجیبی داشتم!وقتی به گذشتم نگاه می کردم می دیدم چقدر فاصله گرفتم!حس بدی داشتم.من کجا بودم!الان کجام!لجبازی تا کِی!با کی؟اصلا انگار یه معصومه دیگه شده بودم.

کم کم تو این مسیر برای اینکه مقابل بقیه بایستم در مقابل خرافاتی که در مورد ائمه پخش می شد،رفته رفته اطلاعات خودم بیشتر می شد،شاید ساعت ها به صفحه مانیتور چشم می دوختم برای اینکه رسیدن به جواب سوالایی که داشتم برای خیلی جذاب بود.انگار دیگه اون حس لجبازی با آدمارو نداشتم،حس می کردم دلم میخواد خودم یه مسیرتازه رو شروع کنم،از اینکه چه دین قشنگی داریم ذوق زده بودم،به جواب سوالام در مورد ادیان دیگه رسیده بودم چون همیشه در حال جستجو بودم چرا اسلام چرا تشییع!چرا مسیحیت نه!و وقتی واسه سوال های ذهنیم جواب داشتم از صمیم قلبم خداروشکر میکردم که شیعه هستم.

واقعا شبیه معجزه بود حال من،من باید قانع می شدم تا کاری رو انجام بدم،قانع کردن من کار به شددددت سختی بود چون هیچوقت نمی تونستم به خاطر نازل نشدن بلا،یا روزی زیاد یا بهشت و نعمت هاش به نمازم پایبند باشم،نمیتونستم به خاطر رسیدنم به آرزوهام خدارو عبادت کنم،نمیتونستم چون باید اول منطقم فعال می شد نه احساسم،نمیخواستم از روی ترس عاشق بشم،ولی وقتی بیشتر فهمیدم [همه چیزو نه فقط بیشتر از قبل فهمیدم]از اسلام،دیدم مگه میتونم اینارو بدونم و بی تفاوت باشم!نمازم باحضور قلب بیشتری خونده می شد و اینو میفهمیدم که حسم خیلی خاص تر از همیشه ست.چون عشقی تو وجودم بود که باعث شده بود کاملا خواسته مقابل خدا زانو بزنم.

تا اینکه یه شب خواب دیدم[نزدیک اذان صبح بود] و یادمه وقتی چشمامو باز کردم،چشمام خیس بود و من بی اختیار اشک می ریختم.من اون شب جمله ای رو به عربی درخواب گفتم که تو بیداری هیچوقت به زبون نیاورده بودم.و اون جمله باعث شد بفهمم کسی که من مقابلش ایستادم کدوم ائمه است.چی میتونم بگم!هیچی.یادآوریشم اشکمو درمیاره.الهی قربون مهربونیش برم که حال دلمو خوب کرد.

نمیدونم داشت چه اتفاقایی برام می افتاد ولی انگار یه چیزایی داشت تو زندگیم تغییر میکرد.انگار این چیزایی که فهمیده بودم و این خواب ها داشت منو با خودم آشتی می داد و این چیزی بود که من بهش نیاز داشتم.

یه آشوبی تو وجودم بود که آرومم نمیذاشت،نمیفهمیدم چرا بی قرارم.تصمیم گرفتم یه قرآن کوچیک بخرمو یه ماژیک.تصمیم گرفتم برای اولین بار قرآن رو از اول و "با دقت"بخونم و یه جاهایی های لایت کنم.آخه همیشه فکرمیکردم چیزایی که خوندم و میدونم از قرآن کافیه.کل قرآن درمورد هدایت آدماست منم میدونم خب.اما اصلا اینطور نبود چون وقتی با تفکر میخونی داستان فرق می کنه.بعضی آیه ها اشکمو در می آورد و منو شرمنده میکرد،حس علاقه و امیدواری به لطفش و ترس از خشم خدا،بد هواییم کرده بود.خدا میدونه که بعد از ختمش چه حالی داشتم.فقط خدا میدونه.هیچوقت انقدر دقیق نشده بودم رو آیات!

واقعا چرا اینهمه کوتاهی!منی که انقدر ادعام میشد عاشق خدام چرا هیچوقت قرآنو بادقت نخونده بودم!روال زندگیم با قبل فرق کرده بود،رفتارم 180 درجه فرق کرده بود،خودمم این تغییراتو تو رفتارم می فهمیدم،خلاصه اینکه آرایشم کم شد حجابم بهتر شد انجام واجباتم کامل تر شد اعتقادم قوی تر شد و حس لجبازیم کمرنگ تر.خیلی بهتر از قبل شده بودم اما خب تو ظاهرم همه چیز کامل نبود هنوز،و در عمل خیلی قوی تر از قبل شده بودم خیلی خیلی قوی تر.تا همینجاش هم جز غیرممکن های زندگیم محسوب می شد و هیچکس جز خودم نمیدونه چقدر غیرممکن بود این تغییراتی که ایجاد شده بود تو زندگیم.معصومه انقدر تغییر کنه که بقیه ازش تاثیر بگیرن!معصومه ای که عااااشق خوابه،واسه نماز صبح بیدار شه و بقیه رو هم بیدار کنه!باور نمیکردم.بعد از این حسو حال عجیبم من درحال تجربه رابطه ای با خدا بودم که حس میکردم زیباترین احساس دنیارو دارم درک میکنم.


ادامه دارد...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۶ ، ۱۸:۴۸
معصومـــه پــورابـراهیـــم

قسمــت دهـــم:


خواستگارا خیلی جدی با خانوادم حرف می زدن و منم خیلی جدی به همشون میگفتم نه،در تمام این مدت به همه خواستگارا جواب رد می دادم،از فامیل بگیر تا غریبه.باوجود تمام لجبازی ها و تنفرم منتظر یکی بودم که ...راستش معیار من برای انتخاب ازاین بچه مثبتا بود،سنگین،نجیب،باوقار،از اینایی که به دخترا رو نمیدن،خلاصه مرد به معنای واقعی،باهرگونه پوشش امروزی و فشن بودن مخالف شدید بودم،دلم از از اینایی میخواست که نه ریا توکارشون بود نه فخر فروشی داشتن بابت ایمانشون، از اینایی که بگن خانم موهاتو بده تو ،ازاینایی که کنارشون دوست داری بگی خدایا شکرت،اما به خاطر ظاهرم هر کی به من می رسید فکر می کرد همین که بگه من با پوششتون مشکلی ندارم مهم دل آدماست،تمومه همه چیز!اما همین واسه من یعنی برو به سلامت.دل پاکه چیه آقا!درسته من اهل رعایت یه سری چیزا نبودم ولی اصلا اعتقاد نداشتم دل پاک باشه باقی چیزا به درک.تو چه جوری با من،با این ظاهرم مشکلی نداری!این یعنی تو هم مشکل داری.پس غیرتت کو؟!خلاصه...

همینجوری روال زندگیم می گذشت که یه سری اتفاق های بد و وحشتناک ازنظر خودم، تو زندگیم افتاد که تحملش از توانم خارج بود و نمی فهمیدم چرا من!!که اتفاقا پدرم رو هم در این دوران سخت از دست داده بودم و به شدت احساس تنهایی میکردم.فکرمی کردم دیگه هیچی مهم نیست،اصلا بی تفاوت شده بودم نسبت به این دوران سخت،انگار حالت کاملا خنثی پیدا کرده بودم درحالی که باید خیلی حال بدی داشته باشم،سِر شده بودم. حس می کردم تلنگرهای خدا سخت تر شده.ولی ظاهرم رو دلیل خوبی نمی دیدم برای تنبیه من از جانب خدا!دوران سختی بود که به لجبازیم شدت میداد.از بس دلم شکسته بود از دست آدما تو تمام این مدت،که خدا ،تنها عشق زندگیم تنها دارایی زندگیم تنها امیدم، داشت تو وجودم کمرنگ می شد.اون داشت صدام میکرد ولی خب من گوشامو گرفته بودمو و با حالت انزجار بیشتر از همیشه داشتم به راهم ادامه می دادم.من عمدا داشتم بیراهه می رفتم اما باز هم خط قرمزهام حفظ می شد واین برای خودم عجیب بود وحالمو بد میکرد که بد شدنمم عین آدم نیست.بابا حداقل طبق تصور بقیه بد باش که وقتی بدتو گفتن دلت نگیره و بگی بدم که بدمو میگن،اما نمی تونستم آخه اصلا بقیه برام مهم نبودن که به خاطرشون تغییر کنم چه مثبت و چه منفی.

با وجود تمام پسرهایی که تو این دوران سخت تو مسیر زندگیم قرار می گرفتن و عاشق هایی بودن در اصطلاح عجیب و غریب و موقعیت هایی به قول بچه ها عالی برای خوش گذروندن!بازهم حاضر نمی شدم حتی یکیشون رو وارد دنیام کنمو بازی کنم با احساس کسی.چون هنوز هم ته دلم خدارو دوست داشتم و پای عهدم باامام زمانم بودم.

میدونم دل خیلی هارو شکستم ،به علاقه خیلی ها بی توجهی کردم،ولی خب هیچوقت فکر نکردم مقصرم!میگفتم :اون موقع که پسر همسایه،یا فلان شخص تو فامیل یا یا یا ....عاشقم شدن که من اصلا اهل آرایش نبودم!ساده بودم ساده می پوشیدم،و عشق اونا به من هیچ ربطی به من نداره،میخواستن عاشقم نشن،من کسی رو جذب نکردم،پس تو علاقه اینا هم من می تونم بی تقصیر باشم.

همیشه یه راهی برای تبرئه خودم پیدا می کردم.چون اگه به این نتیجه می رسیدم که ظاهر من تو جذب بقیه و حسشون نسبت به من تاثیر داشته احساس بدی نسبت به خودم پیدا میکردم و من نمیخواستم این اتفاق بیوفته.بماند که یه جورایی از یه راه دیگه تاوانش رو پس دادم شدید هم پس دادم و ممنونم از اونایی که بد زمینم زدن چون هربار برای بلند شدن دستای خدارو محکمتر گرفتم.[لازم به ذکره که این زمین خوردن ها،ارتباطی به رفاقت با جنس مخالف نداره،بلاهایی بود که به واسطه اعتمادم به بقیه سرم میومد]البته خیلی ها که منو میشناسن وآدمایی مثل من براشون معمولی محسوب می شدن،شاید بگن:همچین ظاهر وحشتناکی هم نداشتم و عادی بودم،شاید عادی بودم از دید خیلی ها ولی خب از دید خودم چیزی نبودم که دوست داشته باشم و خودمو تحمل می کردم علاوه بر این من میدونستم گناه میکنم و بی توجهی می کردم.دلم به داشتن این ظاهر راضی نبود.وشاید هم خیلی ها تایید کنن که بدحجاب بودم.

من فقط تو ظاهر شلوغ بودم،جنس شیطنت هام فرق می کرد.خانواده هم متوجه تغییراتم می شدن ولی خب به دلایلی،خیلی مقابلم قرار نمی گرفتن،از طرفی شاید ظاهرم چندان نگرانشون نمی کرد چون تو رفتارم تغییری ایجاد نشده بود یعنی کماکان همون خط قرمزها تو زندگیم وجود داشت و فقط ظاهرم تغییر می کرد.

خلاصه تو همین گیرودار،که دوره دوره شبکه های اجتماعی بود ...

ادامه دارد...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۶ ، ۱۴:۵۶
معصومـــه پــورابـراهیـــم

قسمت نهـــم:

که حالا مدل موی من کیو جذب میکنه![خب بابا جذب میکنه]تا دلت بخواد ریختن تو جامعه حالا کی میاد به من نگاه کنه[خب بابا نگاه می کنن] مهم اینه که من همینم که هستم و مراقب رفتارم هستمو راهو اشتباه نمیرم[خب بابا این خودش راه اشتباست]...

از این مدل دخترا بودم که تو دور همی های مختلط دانشجویی شرکت نمی کردم،یا مثلا اگه یه پسر تعریف میکرد ازم تو خیابون یا دانشگاه،تا چند روز بعدش اون چیزی که مورد تمجید قرار گرفته بود رو حذف میکردم از ظاهرم،ولی خب مدل خودمو داشتم،با خودم میگفتم من واسه دل خودم تیپ می زنم درعوضش خیلی از کارها رو انجام نمی دم.آره خیلی تو رفتار مراقب بودم،یه موردش:میتونستم تو سخت ترین درس دانشگاهی بالاترین نمره رو بیارم اما با کمترین نمره قبول شدم فقط به این خاطر که اصول رو رعایت کردم و برام اهمیت نداشت استاد گرام حتی منو بندازه،چون واقعا جز ظاهر همه چیز برام مهم بود.خلاصه یه شب بعد از کوتاهی موهام آبان سال 1390 بود که خواب دیدم،(عین خوابی که تو وب ثبت کرده بودم در اون دوران رو میزارم):


چندشب پیش خوابی دیدم که با یادآوریش عمیقا به فکر فرو می رم .همراه دوستان،توراه رفتن به دانشگاه بودیم که یهو مسیرم از بقیه جدا شد و رفتم به نمایشگاه کتابی که در فضای سبز ومحیط باز برگزار شده بود. چندین خانم محجبه رو دیدم که نشسته بودن وبادیدن من به گرمی ازم استقبال کردن.منم طبق معمول که موهام بیرون بود حالا با ظاهر خاص خودم ،بی اعتنا به همه رفتم ومشغول خوندن عنوان های کتاب شدم،انگار دنبال کتاب خاصی می گشتم،که یهو متوجه حضور یه آخوندشدم که به سمتم میومد.

یکی از خانم ها گفت:بچه ها آقای مهدیان رفت سمت اون دختره!یادمه وقتی اومد طرفم خجالت کشیدم چون میدونستم قراره درمورد کدوم کار اشتباه نگاه بد اون آقا رو تحمل کنم.ولی" آقای مهدیان" خیلی مهربون تر ازاین حرف ها بود وقتی نزدیک شد درحالی که سرم از خجالت پایین بود گفتم،بازم نصیحت قشنگ؟!که بالبخند گفت میشه یه خواهشی کنم؟!گفتم بفرمایید.گفت بند کتونیتو باز کن!بدون اینکه دلیلشو بپرسم بند کتونیم رو باز کردم،گفت،کنار اون گلها یه دبه آب هست که پرشده از آب،میخوام بندکتونیت رو ببندی به دستش.با تعجب اینکارو کردم!ادامه داد بندرو بگیر دستت واون دبه رو بیار برای من!گفتم آخه می ترسم بند باز بشه وآب بریزه!گفت:میدونی موهای تو حکم همین بندو داره ؟!بعدشم با لبخند از من دور شد،وقتی بیدار شدم حس خوب وبدی داشتم!خوب ولی دلیلشو نمی دونم ،بد چون هنوز هم آثارحجالت رو در خودم احساس می کردم.

این خواب چه معنی داره؟!خداجونم !یعنی این موها مثل یه بند که هرآن ممکنه باز بشه و منو از تو جدا کنه؟!خداجونم میدونی من بدون تو هیچم؟! میدونی تنها امید من تو این دنیا نگاه مهربون توهه ؟!کاش ظاهرم مثل باطنم بودکاش تفکرم مثبت بود به خیلی چیزا وکاش منم ازروظاهر قضاوت می کردم،اینجوری مطمئنم هیچ وقت اونی نمی شدم که تو دوست نداری.آدمای باظاهرمثبت رو دیر باور می کنم و آدمای با ظاهرمنفی رودیر بد تلقی می کنم،برام مهم نیست بقیه درموردم چی فکر می کنن ودرموردم چه افکاری دارن تو که میدونی من کیم همین بسه.کمکم کن بشم بنده ای که تو میخوای.[قلب]

چندمین تلنگر بود برای من،با خودم می گفتم یعنی از خدا دور میشم!یعنی خصلت های خوبم مقابل این پوشش،به کمکم نمیان!ولی من که فقط تو ظاهر بدم خودش میدونه باطنن هیچیم نیست!قطعا اگه تنبیهی باشه اونایی درگیرش می شن که رفتارشون مشکل داره.[اما واقعیت این بود که ظاهرم داشت آرامشو ازم می گرفت،باطنن خوشحال نبودم یعنی اصل حالم خوب نبود]از کنار این خواب راحت رد شدم.خیلی راحت رد می شدم از کنار تمام نشونه ها،تمام تلنگر ها و فقط پیش می رفتم.

تا اینکه ...

ادامه دارد....

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۲
معصومـــه پــورابـراهیـــم

قسمت هشتــم:

برخلاف ظاهر شاد و خندونم که همیشه شیطنت چاشنیش بود،اکثر مواقع درگیر بودم،من خیلی عمیق به همه چیز نگاه می کردم،خیلی ریز می شدم تو مسائل و شاید این لبخنده نمیذاشت کسی بفهمه چه حس بدی نسبت به بعضی چیزا دارم.چون باور داشتم نمی تونم همه چیزو تغییر بدم و باور داشتم من هم انسان کاملی نیستم مجبور بودم تحمل کنم.

البته این ظاهر که میگم تو این شهر که تقریبا بسته تر بود عجیب محسوب میشد ولی تو لاهیجان چندان به چشم نمی یومد.من هرچی بودم همینی بودم که می دیدن.یعنی پیچیده نبودم.خلاصه اینکه تفکر بقیه رو در مورد خودم حدس میزدم،من موج منفی افکار اطرافیانم رو حس میکردم.آدمای اینجا پوشش رو مبنای خوبی قرار میدادن،چیزی که من رو عصبی می کرد وقتی می دیدم خیلی هاشون اونطور که وانمود می کنن نیستن.خب برام عجیب بود که چطور میشه تو یه خانواده حساس و سخت گیر بزرگ شده باشی و بتونی انقدر جسارت داشته باشی تو انجام گناه!هرجوری حساب می کردم می دیدم با همین پوششم،از این آدمایی که من هرروز باهاشونم بهتر نباشم قطعا بدتر نیستم.اصلا انگار هیچ مدلی اکثر آدمای این شهرو درک نمیکردم!هماهنگ نبود خیلی چیزا باهم تو زندگیشون!و بدتر اینکه داشتم به این اطمینان می رسیدم خوبه همینجوری ادامه بدم.نمیدونم حس لجبازی من رو درک می کنید یا نه!

دروغ چرا!ته دلم پوششو دوست داشتم،درواقع ناراحت بودم از اینکه این حس عجیبو به حجاب پیدا کردم وبیشتر به همین خاطر،از آدمای این شهر دلگیر بودم چون حجاب رو برام بی ارزش کرده بودن به معنای واقعی بی ارزش واقعا بی ارزش.متاسفانه من دینمو به آدما گره زده بودم و به راحتی با دیدن هر خطا ازجانب این آدمهای به ظاهر مثبت،این گره ها در حال باز شدن بود.

خواستم بشم مثل اونا که کموبیش حجاب داشتن و رفتارشون مثل محجبه ها نبود.ولی نشد.سخت بود بدتر از چیزی که هستم بشم،یعنی بد شدن تو رفتار برام سخت بود.بد شدن تو رفتار خیلی برام سخت بود خیلی بیشتر از خیلی.تو اوج این لجبازی ها ،هنوز هم نامحرم برام خط قرمز بود و نمی خواستم چیزی تغییر کنه وهزارتا چیز دیگه که بهش معتقد بودم و ایمان داشتم. تو تمام دوران لجبازیم عهدمو یادم نمی رفت،نمی خواستم بشکنمش.

همینقدر از عذاب وجدانم برای بعضی از کارهای اشتباهم بگم،که قبل از اینکه برم آرایشگاه و موهامو اون مدلی که نباید کوتاه کنم خودمو قانع می کردم،اینطور:

ادامه دارد......

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۶ ، ۰۰:۴۴
معصومـــه پــورابـراهیـــم

قسمت هفتــم:

جذاب ترین بخش زندگیم بود و در عین حال سخت ترین و بدترین دوران.من طبق معمول بدون توجه به بقیه با پوشش خودم و آرایشی که خیلی هم زننده نبود از دید خودم،وارد این محیط شدم.ترم اول کاردانی بودم و می دیدم که چطور دخترهای محجبه خاص تر محسوب میشن و مثبت تر از دید آدمای مذهبی دانشگاه،فقط به دلیل ظاهر پوشیده،و من چطور در نگاه اول ذهنیت خیلی هارو نسبت به خودم بد می کنم،تو جمع دوستان که بودم خیلی هاشون باور نمی کردن که اهل رفاقت با جنس مخالف نیستم،یا اینکه حالم از بوی قلیون به هم می خوره یا از ماهواره متنفرم و من برخلاف ظاهرم به قول خیلی هاشون پاستوریزه بودم.پاستوریزه بودم چون خدارو دوست داشتم شاید نه اندازه امروز که عاشقشم،ولی دوسش داشتم.

هرچند بودن اساتیدی که ما شل حجاب ها که رفته رفته تعدادمون بیشتر هم می شد،براشون ارزش بیشتری داشته باشیم و دائما مارو تایید میکردن، از ما به عنوان روشنفکرها یاد میکردن،اما من تایید اونارو نمی خواستم یعنی لذتی برام نداشت.من هم صحبتی با آدمایی با عقاید قشنگ رو دوست داشتم ولی خب حس می کردم اونا آدمایی مثل من رو دوست ندارن!شاید هم حق داشتن،خب در درجه اول که نمیشه از باطن باخبر بود و ظاهر میشه ملاک دسته بندی آدما.

حق میدم با تمام وجودم حق میدم ولی...حق نداشتن از بالا نگاه کنن به آدما،این نباید باعث می شد که شنونده حرفها نباشن یا بدون شنیدن عقاید کسی اون رو نادیده بگیرن.[تو کل دانشگاه آقای مراغی یکی از عوامل دانشگاه،که بعدها شناختمشون تنها شخص مذهبی بود که رفتارِ من رو ملاک قرار می داد نه ظاهر رو،و دلگرمم می کرد]

یادمه وقتی به استادمون که مذهبی بود،پیشنهاد دادیم که پروژه پایان ترم در مورد امام زمان باشه،تو کلاس به بقیه گفته بودن:نمیدونین کیا پیشنهاد دادن!من واقعا امام زمانو دوست داشتم اما سر لجبازی با آدما افتاده بودم رو دنده ای که حتی خودمم دوست نداشتم.[من منتظر تایید خودم از جانب بقیه نبودم چون اولا برام مهم نبود به هیچ وجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه، ثانیا خودمم میدونستم ضعف دارم،اما دلم میخواست حداقل برای تایید بقیه و احترام گذاشتن بهشون،فقط ظاهر رو ملاک قرار ندن،مشکل من تایید آدمایی بود که در درجه اول از روی ظاهر تحسین میکردن بدون اینکه در عمل و رفتار از طرف مقابل اطلاعاتی داشته باشن]

در کل رفتار بدِ من همیشه مقابل آدمایی بود که مبادی آداب نبودن و ظاهر مثبت یا منفیشون برام فرقی نداشت در درجه اول و مقابلشون می ایستادم اگه،رفتارشون خوب نبود حتی اگه ظاهر موجه و مذهبی داشتن.

]البته ناگفته نماند همین استاد بعدها یک سی دی پخش کردن که درمورد فراماسونرها بود و من بادیدنش خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم و به شدت فکرم مشغول شده بود،جوری که سی دی بعدی که در ادامه قبلی بود رو من تو دانشگاه پخش کردم بین چند نفر.وشاید شاااید تحلیل اون سی دی یه نوری رو تو قلبم روشن کرده بود که اولین قدم محسوب می شد برای خیلی عمیق فکر کردن،اما فقط فکرکردن نه عمل کردن[

 

متاسفانه معصومه لجباز درون من هر روز بزرگتر می شد....

ادامه دارد....

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۱۴:۳۰
معصومـــه پــورابـراهیـــم

قسمت ششــــم:


من از چادری ها و محجبه ها متنفر شدم[چون تصورات خوب منو خراب کرده بودن]واز هر کسی که خانم های محجبه رو تحسین میکرد هم بیزار می شدم.رفتار زننده خانم های محجبه که دوست محجبه منو تایید میکردن با نگاهشون،درحالی که من میدونستم چقدر این پوشش با باطنش در تضاده باعث می شد تنفرم چندین برابر بشه،چون حس میکردم قدرت درک آدما انقدر پایینه که تاییدشون هیچ عمقی نداره وفقط ظاهر رو می بینن.دیدم نسبت به چادر و حجاب عوض شده بود،حس می کردم اینجا تو این شهر چادر یک برگ برنده ست،یک اجبار،یک وسیله برای تایید شدن .... معیارهام کلا عوض شده بود و علاقم به مذهبی هاکم شده بود،نه اینکه به غیراز این ها وابسته شده بودم ها نه!ولی مذهبی ها از چشمم افتاده بودن و اون هارو هم تا حدودی شبیه به غیرشون می دیدم.[من مخلص همه محجبه های واقعی هستم اونایی که هم پوشش ظاهرو دارن و هم باطن]

این انزجار ادامه داشت.ترسیده بودم از همه. این دودلی و تردید درمورد آدما باعث می شد که نخوام به کسی دل ببندم به همین خاطر هیچ عشقی رو نسبت به خودم جدی نمی گرفتم و شاید سنگدلیم بقیه و خصوصا خانواده رو متعجب میکرد.کم کم داشتم یه لجبازی عجیبی رو شروع می کردم!یه لجبازی که داشت تو ظاهرم تاثیر میذاشت.ترجیحم شده بود بدحجاب ولی درست تا اینکه باحجاب ولی نادرست.[غافل از اینکه "بدحجاب" ولی "درست" وجود نداره،چون الان معتقدم و مطمئنم که،یه آدمِ بد میتونه ظاهر(پوشش)خوب داشته باشه،اما یه آدمِ خوب نمی تونه ظاهرِ (پوشش)بد داشته باشه،نمی تونه چون معنی خوب بودن رو درک کرده به معنای واقعی]

چون نمی تونستم رفتارمو تغییر بدم و به سمت منفی پیش برم [شاید عهدم یه دلیلش بود]با خودم می گفتم:بهتره تمام شیطنتت تو ظاهرت خلاصه شه،به درک حرف و نگاه بقیه،دید هیچکس هیچ اهمیتی نداره.

حس میکردم خیلی تنهام و هیچکس منو نمی فهمه!حتی خانوادم چون من وارد جمعی شده بودم که داشتن ناخواسته با روانم بازی میکردن.فقط خودم خودمو آروم می کردم،در تمام این دوران هم تنها کسی که شنونده دردو دلام بود خدا بود.

با همین لجبازی ها و تنفرم نسبت به چیزایی که گفتم درگیر بودم،حس بدی داشتم نسبت به آدم ها،با خودم میگفتم ته خوب بودن یعنی این!!!!خب اینجوری که دوستا و افراد فامیلم که بی حجابن قابل تحمل ترن چون حداقل ازشون انتظارخطا و اشتباه میره و توقع زیادی ازشون نمیشه داشت،بنابراین دوگانگی وجود نداره این وسط،نه اینکه بهتر باشن منظورم اینه که چون با افکارم بازی نمی کردن میتونستم ارتباط بهتری باهاشون داشته باشم[بله الان میدونم که درواقع اینام بی حجاب محسوب می شدن البته در باطن ولی من تشخیص نمیدادم ومتاسفانه دینمو به آدما گره زده بودم] درگیر بودم در درون خودم تا اینکه با دنیایی از ابهام وارد دانشگاه شدم.

ادامه دارد....

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۲:۵۴
معصومـــه پــورابـراهیـــم

قسمت پنجــم:

اکثر دخترای مدرسه چادری بودن و در واقع من،با حجاب خیلیییی معمولی،جز بی حجاب ها محسوب می شدم تو این جمع.اینبار اکثر هم نشین های من برخلاف زمانی که لاهیجان بودم،دوستانی بودن با حجاب ظاهری کامل نسبت به خودم ،با خانواده هایی به شدت حساس که اصلا دلیل این همه حساسیت رو درک نمی کردم و نکردم هنوز!شبیه بی اعتمادی بود و من نمی فهمیدم چرا!

حجاب دوستای مدرسه ایمو دوست داشتم،اتفاقا اوایل خجالت می کشیدم از پوشش خودم مقابلشون اما...

راستش دخترای مانتویی کلاس به حدی شر بودن که گاهی می ترسیدم از کنارشون رد شم!چون گاهی از ادبیاتی استفاده می کردن که خیلی باهاش غریبه بودم و نمی تونستم هضم کنم.نه اینکه حالا تو لاهیجان همه هم کلاسی هام مودب باشن ولی حداقل من ندیده بودم که مودب هارو مسخره کنن چون میدونستن بی ادبی ضعفه،نه با ادبی.اما اینجا با احترام که حرف میزدم میزدن زیر خنده!و واقعا گاهی هاج و واج می موندم.البته این رفتارشون فقط مقابل من نبود،بین خودشون هم همینطور رفتار میکردن.تنها وجه اشتراک من با مانتویی ها پوششم بود با رفتاری 180 درجه متفاوت!و این مجبورم می کرد دوستامو از بین اونها انتخاب نکنم.ترجیحم انتخاب دوستان چادری بود که حداقل یه سری خصوصیات منفی رو در وجودشون نمی دیدم.

به مرور که صمیمیت بیشتری ایجاد شد بینمون،شاهد رفتارهایی از جانب همین دوستان محجبه بودم که منو به چالش می کشید!رفتارهایی که فکر میکردم اونها نباید انجام بدن،البته نه اینکه همه محجبه ها  اینطور باشن ولی انگار من باهرکسی در تماس بودم متاسفانه جز همین گروه بود و عده ای که  تعدادشون هم خیلی کم بود و در اصطلاح تندرو محسوب میشدن،که اصلا بقیه رو آدم حساب نمی کردن[اما انگار اونها باحجاب واقعی بودن و بقیه فقط ظاهری محجبه داشتن]

این همه دوگانگی بین ظاهر و باطن داشت دیوونم میکرد!من شیطون بودم و بازیگوش،ولی قسم میخورم کاری که اون ها در اوج آرامش انجام می دادن رو من در اوج شیطنت هام،حتی بهش فکر نمی کردم!میخواستم یکی عین خودم پیدا کنم ولی نمی شد.تو جمع بی حجابا صمیمی نمی شدن با من،چون تو رفتار فرق داشتم باهاشون،توجمع محجبه ها هم صمیمی نمی شدن با من،چون تو ظاهر فرق داشتم باهاشون.و بدبختی این بود که نه دوست داشتم ظاهر پوشیده داشته باشمو در اصل بد باشم،نه اینکه براساس ظاهرِ بی حجابم،تو رفتار بی پروا باشم.

انقدر ادامه داشت این داستان های عجیب رفتاری در دوستان ظاهرا محجبه که...

ادامه دارد....
موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۶ ، ۱۶:۰۸
معصومـــه پــورابـراهیـــم

قسمت چهارم:

وقتی اون خوابو دیدم،درست زمانی بود که دوست صمیمی من که در سطح خودم بود[شاگرد اول کلاس من بودمو دوم مینا] وارد رابطه های عاطفی شده بود و از من به این خاطر که همراهیش نمی کردم فاصله می گرفت و هرروز ازم دورتر می شد و من حاضر نمی شدم برای حفظ این دوستی همراهیش کنم ولی خب یه جورایی درحال جنگ باخودم بودم چون به شدت مینارو دوست داشتم [دوران ابتدایی رو باهم بودیم و داشتیم کم کم از هم فاصله می گرفتیم.مینا تُرک بود واسه زندگی اومده بودن لاهیجان،باباش نانوای محل بود،از یه خانواده خیلی خوب و زحمتکش و خودشم خیلی دختر گلی بود]فاصله ای که باعث شده بود دیگه نخواد حتی سر میز کنار هم بشینیم.برام سخت بود این دوری چون کلی باهم خاطره داشتیم،البته مینا بعدها برگشت سمت من،کلی پشیمون بود.بعداز پشیمون شدنش البته بعداز کلی تلاش بخشیدمش،بلد بود کاری کنه کوتاه بیام.یادمه اولین بار که نامه رو داد بهم و ازم خواست بخونم،زنگ تفریح بود و منو چندتا از بچه ها باهم توکلاس بودیم،نامه رو گرفتم ازش و بدون اینکه نامه رو بخونم رفتم سمت سطل زباله کلاس،منتظر بود ببینه چیکار میکنم،یه نگاه کردم به مینا،شاید بعداز چندین ماه اون روز نگاهمون به هم افتاد،در حالی که بادیدنش دلم لک زده بود واسه تمام روزای خوب دوتاییمون،لج کردم که چرا نفهمید ارزش دوستیمون چقدر زیاد بوده[لجبازی....خصلت دوست نداشتنی من.خب لعنتی تو که طاقت نداری غصه شو ببینی،واسه چی عذاب می دی خودتو]بهش لبخند زدمو جلو چشم بقیه،نامه رو انداختم تو سطل آشغال و بدون اینکه منتظر عکس العملش باشم از کلاس رفتم بیرون.اما اون پس نکشید،گفتم که بلد بود کاری کنه که کوتاه بیام،رگ خواب منو میدونست.[چقدر غرق خاطرات شدم!من خیلی حافظه قوی دارم متاسفانه]خلاصه اینکه این ماجرا دلیل عهدی بود که بستم چون منو مطمئن میکرد که نباید بامینا هم مسیر باشم و من تو اون دوران سخت محکم وایسادم با وجود تمام تنهایی هام.

تا اینجاش از نظر خودم خیلی دختر بدی نبودم،معصومه ای با یه دنیایی که داشت بی حاشیه پشت سر میذاشت،معصومه ای که یادگرفته بود درسشو بخونه کسی رو اذیت نکنه و درگیر دنیایی که دوستش نداره نشه.و بریم سر اصل داستان.

داستان زندگی من در اصل بعد از نقل مکانمون بود به شهری که حالا توش زندگی میکنم.بابام که بازنشست شد تصمیم گرفتیم از لاهیجان بیایم شهری که برادرام توسط یک واسطه آشنا برای مدتی ساکن شده بودن.سوم هنرستان رو تو این شهر مشغول تحصیل شدم.درواقع تا دوم هنرستان شمال بودم.این جابه جایی خیلی برام سخت بود.

اوایل که وارد این شهر شدم میدونستم اختلاف فرهنگی زیاده ولی نه انقدر زیاد که شاهدش بودم.اینجا تعریف حجاب با تعریفی که من تو لاهیجان ازش داشتم متفاوت بود.حجاب تو لاهیجان برام مقدس بود،من تو لاهیجان دوست چادری که ظاهر و رفتارش باهم فرق داشته باشه نداشتم،یعنی یا مانتویی بود که خب در حد خودش ازش انتظار می رفت یا چادری که به معنای واقعی دور بود از یه سری اشتباهات.و این دید من بود نسبت به افراد چادری.

واما شروع مدرسه و درگیری های من!

ادامه دارد....

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۶ ، ۲۲:۲۲
معصومـــه پــورابـراهیـــم

قسمت ســـوم:

یادمه چون دانش آموز زرنگی بودم گاهی همکلاسی ها برای یاد گرفتن بعضی درس ها میومدن پیشم،عده ای تو کلاس و بعضیاشونم میومدن خونه،یادم نمی ره هیچوقت اون روزهارو!

خلاصه اینکه کلا وقت آزادم تو کلاس برای اونایی بود که کسی رو نداشتن و میدونستم واقعا نیاز دارن به کمک.اما مقابل بقیه که شرایطشون رو عادی تصور میکردم خیلی چیزا مهم بود تا من حاضر بشم وقت بذارم براشون،مثلا چون دیده بودم یکیشون رو،که به نامحرم دست داده بود ،اون رو محروم می کردم از آموزش.و اون بعد ازکلی دلیل آوردن که دستکش دستم بود بخدا و از این حرفا که تاثیری تو نتیجه نداشت،قول میداد که دیگه اینکارو نکنه و برای من همین کافی بود چون فکر میکردم باعث شدم بفهمه اشتباه کرده و یه گناه رو ترک کرده.عجب آدمی بودم!خداییش گاهی خندم میگیره!

نامحرم خط قرمز من بود همیشه و نادیده گرفتن این خط قرمز منو عصبی می کرد و باعث می شد دوستی هامو بر این اساس تنظیم کنم.

 یه جورایی،حساس بودم شاید هم معتقد،ولی فقط یه اعتقاد قلبی بود که تو عمل خیلی دیده نمی شد یعنی تو زمینه نمازو پوشش خیلی ضعیف بودم [گاهی میگم یکی مثل من تغییر کنه پس همه میتونن]اما اصول اخلاقی همیشه حفظ میشد.از عشقم به امام زمان همینقدر بگم که هرجا حرفش بود،با تمام وجودم اونجا بودم،نمی دونم چرا!چرا انقدر دوسش داشتم!آخه چیز زیادی هم در موردش نمی دونستم که دلیل این علاقه باشه!ولی فقط می دونستم ازصمیم قلب دوسش دارم حتی عاشق اسم مهدی بودم و هستم به واسطه همین علاقم.

این روزها به همین شکل میگذشت،عادی و معمولی از دید خودم و ویژه از دید بقیه،که...

دوران راهنمایی بودم ،یه شب خواب امام زمان (عج) و فاطمه زهرا (س)رو دیدم.خواب عجیبی بود ولی من درک خاصی از ائمه نداشتم و نمیدونستم چی رو باید بفهمم از این خواب.اصلا من آدمی نبودم که بادیدن خواب تحت تاثیر قرار بگیرم،تو پست های بعدی می بینید که چقدر بی تفاوت رد شدم از کنار بعضیاش.تازه وقتی به تعبیر بعضی ازخواب هام  فکر میکردم که،در راه دین ثابت قدم میشی و پیشرفت می کنی در اعتقاد و ایمانت،فکر میکردم یعنی چی!همین که الان هستم خوبه دیگه مگه چمه که بخوام پیشرفت کنم!خلاصه اینکه بعداز دیدن اون خواب یادمه بعد از بیداری تا چند ثانیه به سختی نفس می کشیدم  چون فضای اتاق معطر شده بود و...بماند محتوای خواب.بغض عجیبی تو گلوم بود چون خوابم اصلا شبیه خواب نبود.بعد از این خواب بود که عهد بستم با امام زمانم.عهد بستم تا زنده ام نامحرم همیشه نامحرم باشه برام و اولین دستی که تو دستام می گیرم دست همسرم باشه.ازش یه چیزی هم خواستم یه نشونه(بماند که بعدها به دنبال این نشونه چه دوران سختی رو گذروندم) . خلاصه اینکه بعد از این خواب با اطمینان بیشتری به راهم ادامه می دادم و تمام مدت هم پای عهدم ایستادم.اما این فقط یه عهد بود،یه قول که میخواستم پاش وایسم همین.

 حالا سوال اینجاست!چرا چنین عهدی بستم؟!

ادامه دارد...

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۴:۳۹
معصومـــه پــورابـراهیـــم

قسمــت دوم:

تعریف مختصری که از بچگی هام دارم:دختری به شدت لجباز اما دراکثر مواقع مهربون و مودب،محال بود کسی کاری رو برام اجبار کنه و من انجامش بدم محال،باید خودم به این نتیجه می رسیدم چه کاری درسته.و تعریف مختصری که الان از خودم دارم:دختری لجباز ،اما دراکثر مواقع مهربون و مودب،محالِ کسی کاری رو برام اجبار کنه و من انجامش بدم اما،به شدت منطقی،یعنی اگه کسی بامنطقش منو قانع کنه،تمام کارهایی که حتی باب میل خودم نیست رو هم انجام میدم.درواقع باید بگم من ازطریق منطقم احساسی میشم.

شاید تا همین حد که از خودم گفتم کافی باشه برای فهمیدن اینکه دختری مثل من،چقدر سخت میتونه خودش به تنهایی تغییر رفتار بده چون آدم های لجباز گاهی با خودشون هم لج می کنن چه برسه به بقیه.[تنها راه خنثی کردن این بمب،منظورم لجبازیست،منطقِ،یعنی این دوتا اگه کنار هم باشن هیچ ترسی از  لجبازی نیست]اما چنین دختری میتونه دردونه باباش باشه،چون بچه آخری بودم بابام ویژه دوستم داشت،منم دوست داشتم همیشه خوشحالش کنم.جز بچه زرنگای مدرسه بودم،در اصطلاح خرخون های زمان خودم.تو مسابقات قرآنی مقام کسب میکردمو شاگرد اول کلاس بودمو.....

خلاصه از اون دخترایی بودم که بابام همیشه بهم افتخار میکرد،چون فقط درسم خوب نبود،اخلاقم هم،مورد توجه عوامل مدرسه بود،تو فامیل هم که  ازنظر درسی و رفتاری،الگو بودم برای دخترهای هم سن.و این به شدت بابامو خوشحال می کرد ومن دوست داشتم اون راضی باشه.من هرروز مغرورتر می شدم و شاید فکر میکردم خوب بودن همینِ!مگه بیشتر از این میشه خوب بود؟!!!!!

رفتار بابام خیلی بهم قدرت می داد شاید هم بشه اسمشو گذاشت اعتماد به نفس.فقط کافی بود به هر دلیلی اخمام تو هم باشه،بابام اولین نفری بود که می پرسید چی شده؟اگه از دست معلم ناراحت بودم به خاطر رفتارش،فرداش مدرسه بود.گاهی شُک می شدم!مرخصی ساعتی می گرفت و میومد مدرسه فقط به این خاطر که بفهمه روز قبلش کی و چرا منو ناراحت کرده.تو خونه هم که کسی جرات نداشت چپ نگام کنه.شب بهم میگفت:روزا هرکی اذیتت کرد(برادرا و خوهرا) تو یه برگه بنویس،از سر کار که برگشتم برگه رو بده به من.از اینکه بقیه از این برگه میترسیدن به شدت لذت می بردم.پرتوقع نبودم اما اکثرا چیزایی که میخواستم شاید در برخی موارد باتاخیر ،ولی برام فراهم بود.مجبور بودم اینارو از خودم بنویسم تا شدت این قدرتی که از حمایت بابام می گرفتم قابل درک باشه و اینکه چرا همیشه رضایت بابام برام بیشتر از هرکسی تو خونه اهمیت داشت و مهمتر اینکه،چرا هیچوقت جلب نظر هیچ مردی هیچ مردی به جز بابام برام مهم نبود.

ادامه دارد...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۱۹:۵۸
معصومـــه پــورابـراهیـــم

 

 

گاهی وقتا که به خودم فکر می کنم یه دوره طولانی رو تو ذهنم مرور می کنم تا برسم به امروز به اینی که الان هستم و هربار یه چیزی رو تو این مرور گم می کنم،تصمیم گرفتم این مرور ذهنی رو ثبت کنم یک بار برای هیشه،تا سالها بعد اگه یه روزی دوباره خواستم مرورش کنم چیزی رو جا نندازم.راستش دلیل مرور گذشتم اتفاق هایی هست که در حال برای من می افته.اینکه چرا دیگه سر به زیری هام طبق عادت نیست و هدف دیگه ای پشتش هست.اینجایی که امروز هستم جای خاصی نیست ولی اونجایی که دیروز بودم جای خاصی بود وفاصله گرفتن از گذشته نه تنها برای بقیه حتی برای خودم هم خیلی غیرعادی به نظر میرسه.

از امروز می نویسم،شاید هر روز یک پست،تا زمانی که داستان کوتاه زندگیم،که قراره تو چندین پست خلاصه بشه،تموم شه.برای معصومه هایی از جنس خودم :) امیدوارم وسط راه پشیمون نشم به دلایلی.

قسمت اول:

اهل استان گیلانم شهرستان لاهیجان.تو خانواده معتقدی به دنیا اومدم اما یه خانواده معمولی از نظر مذهبی.خانواده ای که خیلی چیزهارو کنار هم داشته و داره.ترکیبی از درست ها و غلط ها.

از بچگی به واسطه داداشا،که جفتشون بچه مسجدی های زمان خودشون بودن،با مسجد آشنا بودم و حضور داشتم به همراه خانواده تو این مسیر.یه زندگی معمولی تو یه خانواده معمولی وصمیمی.پوشش هیچوقت تعریف خاصی در خانواده واقوامم نداشت وخب انقدر که عادی بود یه سری چیزها در جمعشون،که هیچوقت فکر نکردم شل حجابی ضعفه.

هیچ اجباری تو محجبه بودن نداشتم و شایدمحیط زندگی تاثیر داشت تو این روال و اینکه هیچوقت یه محجبه واقعی تو کل فامیل نداشتیم،یکی که هم پوشش ظاهر رو داشته باشه هم باطن.نه اینکه خودم الان یه معصومه معصومم،منظورم اینه نبود چنین شخصی که فکرمو درگیر کنه.جز خانم های مسن که طبق عادت که اعتقاد خاصی هم پشتش نبود چادر سر می کردن،تو قشر جوون این پوشش رو ندیدم.اصلا تو دخترهای همسن من تو کل فامیل،چادر(!) تعریف نشده بود و هست.خب طبیعیِ که منم به پوشش اونطور که باید فکر نکنم.اما همیشه افراد محجبه در نگاهم مقدس بودن و افرادی ویژه تصورشون می کردم،افرادی که قدرت انجام خیلی از کارهای خوب رو دارن.

بریم سر معرفی بهتر خودم...

ادامه دارد...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۱۵:۵۵
معصومـــه پــورابـراهیـــم