دســت نوشــت

( بــه آنچـه فکـرمی کنـی،بینــدیـش )

دســت نوشــت

( بــه آنچـه فکـرمی کنـی،بینــدیـش )

دســت نوشــت

وقـــتــی قـــلـــب هــســـت،هــمـه چیـــز هســـت،حتـــی...پــــای نــداشــتــه ات.

پیام های کوتاه
  • ۱۳ تیر ۹۸ , ۱۶:۴۰
    !

احساسی که به تو دارم،به هیچکسی نداشتم...

پنجشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۲ ب.ظ

قسمت چهارم:

وقتی اون خوابو دیدم،درست زمانی بود که دوست صمیمی من که در سطح خودم بود[شاگرد اول کلاس من بودمو دوم مینا] وارد رابطه های عاطفی شده بود و از من به این خاطر که همراهیش نمی کردم فاصله می گرفت و هرروز ازم دورتر می شد و من حاضر نمی شدم برای حفظ این دوستی همراهیش کنم ولی خب یه جورایی درحال جنگ باخودم بودم چون به شدت مینارو دوست داشتم [دوران ابتدایی رو باهم بودیم و داشتیم کم کم از هم فاصله می گرفتیم.مینا تُرک بود واسه زندگی اومده بودن لاهیجان،باباش نانوای محل بود،از یه خانواده خیلی خوب و زحمتکش و خودشم خیلی دختر گلی بود]فاصله ای که باعث شده بود دیگه نخواد حتی سر میز کنار هم بشینیم.برام سخت بود این دوری چون کلی باهم خاطره داشتیم،البته مینا بعدها برگشت سمت من،کلی پشیمون بود.بعداز پشیمون شدنش البته بعداز کلی تلاش بخشیدمش،بلد بود کاری کنه کوتاه بیام.یادمه اولین بار که نامه رو داد بهم و ازم خواست بخونم،زنگ تفریح بود و منو چندتا از بچه ها باهم توکلاس بودیم،نامه رو گرفتم ازش و بدون اینکه نامه رو بخونم رفتم سمت سطل زباله کلاس،منتظر بود ببینه چیکار میکنم،یه نگاه کردم به مینا،شاید بعداز چندین ماه اون روز نگاهمون به هم افتاد،در حالی که بادیدنش دلم لک زده بود واسه تمام روزای خوب دوتاییمون،لج کردم که چرا نفهمید ارزش دوستیمون چقدر زیاد بوده[لجبازی....خصلت دوست نداشتنی من.خب لعنتی تو که طاقت نداری غصه شو ببینی،واسه چی عذاب می دی خودتو]بهش لبخند زدمو جلو چشم بقیه،نامه رو انداختم تو سطل آشغال و بدون اینکه منتظر عکس العملش باشم از کلاس رفتم بیرون.اما اون پس نکشید،گفتم که بلد بود کاری کنه که کوتاه بیام،رگ خواب منو میدونست.[چقدر غرق خاطرات شدم!من خیلی حافظه قوی دارم متاسفانه]خلاصه اینکه این ماجرا دلیل عهدی بود که بستم چون منو مطمئن میکرد که نباید بامینا هم مسیر باشم و من تو اون دوران سخت محکم وایسادم با وجود تمام تنهایی هام.

تا اینجاش از نظر خودم خیلی دختر بدی نبودم،معصومه ای با یه دنیایی که داشت بی حاشیه پشت سر میذاشت،معصومه ای که یادگرفته بود درسشو بخونه کسی رو اذیت نکنه و درگیر دنیایی که دوستش نداره نشه.و بریم سر اصل داستان.

داستان زندگی من در اصل بعد از نقل مکانمون بود به شهری که حالا توش زندگی میکنم.بابام که بازنشست شد تصمیم گرفتیم از لاهیجان بیایم شهری که برادرام توسط یک واسطه آشنا برای مدتی ساکن شده بودن.سوم هنرستان رو تو این شهر مشغول تحصیل شدم.درواقع تا دوم هنرستان شمال بودم.این جابه جایی خیلی برام سخت بود.

اوایل که وارد این شهر شدم میدونستم اختلاف فرهنگی زیاده ولی نه انقدر زیاد که شاهدش بودم.اینجا تعریف حجاب با تعریفی که من تو لاهیجان ازش داشتم متفاوت بود.حجاب تو لاهیجان برام مقدس بود،من تو لاهیجان دوست چادری که ظاهر و رفتارش باهم فرق داشته باشه نداشتم،یعنی یا مانتویی بود که خب در حد خودش ازش انتظار می رفت یا چادری که به معنای واقعی دور بود از یه سری اشتباهات.و این دید من بود نسبت به افراد چادری.

واما شروع مدرسه و درگیری های من!

ادامه دارد....

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۲۲
معصومـــه پــورابـراهیـــم