قسمت ششــــم:
من از چادری ها و محجبه ها متنفر شدم[چون تصورات خوب منو خراب کرده بودن]واز هر کسی که خانم های محجبه رو تحسین میکرد هم بیزار می شدم.رفتار زننده خانم های محجبه که دوست محجبه منو تایید میکردن با نگاهشون،درحالی که من میدونستم چقدر این پوشش با باطنش در تضاده باعث می شد تنفرم چندین برابر بشه،چون حس میکردم قدرت درک آدما انقدر پایینه که تاییدشون هیچ عمقی نداره وفقط ظاهر رو می بینن.دیدم نسبت به چادر و حجاب عوض شده بود،حس می کردم اینجا تو این شهر چادر یک برگ برنده ست،یک اجبار،یک وسیله برای تایید شدن .... معیارهام کلا عوض شده بود و علاقم به مذهبی هاکم شده بود،نه اینکه به غیراز این ها وابسته شده بودم ها نه!ولی مذهبی ها از چشمم افتاده بودن و اون هارو هم تا حدودی شبیه به غیرشون می دیدم.[من مخلص همه محجبه های واقعی هستم اونایی که هم پوشش ظاهرو دارن و هم باطن]
این انزجار ادامه داشت.ترسیده بودم از همه. این دودلی و تردید درمورد آدما باعث می شد که نخوام به کسی دل ببندم به همین خاطر هیچ عشقی رو نسبت به خودم جدی نمی گرفتم و شاید سنگدلیم بقیه و خصوصا خانواده رو متعجب میکرد.کم کم داشتم یه لجبازی عجیبی رو شروع می کردم!یه لجبازی که داشت تو ظاهرم تاثیر میذاشت.ترجیحم شده بود بدحجاب ولی درست تا اینکه باحجاب ولی نادرست.[غافل از اینکه "بدحجاب" ولی "درست" وجود نداره،چون الان معتقدم و مطمئنم که،یه آدمِ بد میتونه ظاهر(پوشش)خوب داشته باشه،اما یه آدمِ خوب نمی تونه ظاهرِ (پوشش)بد داشته باشه،نمی تونه چون معنی خوب بودن رو درک کرده به معنای واقعی]
چون نمی تونستم رفتارمو تغییر بدم و به سمت منفی پیش برم [شاید عهدم یه دلیلش بود]با خودم می گفتم:بهتره تمام شیطنتت تو ظاهرت خلاصه شه،به درک حرف و نگاه بقیه،دید هیچکس هیچ اهمیتی نداره.
حس میکردم خیلی تنهام و هیچکس منو نمی فهمه!حتی خانوادم چون من وارد جمعی شده بودم که داشتن ناخواسته با روانم بازی میکردن.فقط خودم خودمو آروم می کردم،در تمام این دوران هم تنها کسی که شنونده دردو دلام بود خدا بود.
با همین لجبازی ها و تنفرم نسبت به چیزایی که گفتم درگیر بودم،حس بدی داشتم نسبت به آدم ها،با خودم میگفتم ته خوب بودن یعنی این!!!!خب اینجوری که دوستا و افراد فامیلم که بی حجابن قابل تحمل ترن چون حداقل ازشون انتظارخطا و اشتباه میره و توقع زیادی ازشون نمیشه داشت،بنابراین دوگانگی وجود نداره این وسط،نه اینکه بهتر باشن منظورم اینه که چون با افکارم بازی نمی کردن میتونستم ارتباط بهتری باهاشون داشته باشم[بله الان میدونم که درواقع اینام بی حجاب محسوب می شدن البته در باطن ولی من تشخیص نمیدادم ومتاسفانه دینمو به آدما گره زده بودم] درگیر بودم در درون خودم تا اینکه با دنیایی از ابهام وارد دانشگاه شدم.
ادامه دارد....