دســت نوشــت

( بــه آنچـه فکـرمی کنـی،بینــدیـش )

دســت نوشــت

( بــه آنچـه فکـرمی کنـی،بینــدیـش )

دســت نوشــت

وقـــتــی قـــلـــب هــســـت،هــمـه چیـــز هســـت،حتـــی...پــــای نــداشــتــه ات.

پیام های کوتاه
  • ۱۳ تیر ۹۸ , ۱۶:۴۰
    !

۱۴ مطلب با موضوع «داستـــان زندگــی مــن» ثبت شده است

قسمت ششــــم:


من از چادری ها و محجبه ها متنفر شدم[چون تصورات خوب منو خراب کرده بودن]واز هر کسی که خانم های محجبه رو تحسین میکرد هم بیزار می شدم.رفتار زننده خانم های محجبه که دوست محجبه منو تایید میکردن با نگاهشون،درحالی که من میدونستم چقدر این پوشش با باطنش در تضاده باعث می شد تنفرم چندین برابر بشه،چون حس میکردم قدرت درک آدما انقدر پایینه که تاییدشون هیچ عمقی نداره وفقط ظاهر رو می بینن.دیدم نسبت به چادر و حجاب عوض شده بود،حس می کردم اینجا تو این شهر چادر یک برگ برنده ست،یک اجبار،یک وسیله برای تایید شدن .... معیارهام کلا عوض شده بود و علاقم به مذهبی هاکم شده بود،نه اینکه به غیراز این ها وابسته شده بودم ها نه!ولی مذهبی ها از چشمم افتاده بودن و اون هارو هم تا حدودی شبیه به غیرشون می دیدم.[من مخلص همه محجبه های واقعی هستم اونایی که هم پوشش ظاهرو دارن و هم باطن]

این انزجار ادامه داشت.ترسیده بودم از همه. این دودلی و تردید درمورد آدما باعث می شد که نخوام به کسی دل ببندم به همین خاطر هیچ عشقی رو نسبت به خودم جدی نمی گرفتم و شاید سنگدلیم بقیه و خصوصا خانواده رو متعجب میکرد.کم کم داشتم یه لجبازی عجیبی رو شروع می کردم!یه لجبازی که داشت تو ظاهرم تاثیر میذاشت.ترجیحم شده بود بدحجاب ولی درست تا اینکه باحجاب ولی نادرست.[غافل از اینکه "بدحجاب" ولی "درست" وجود نداره،چون الان معتقدم و مطمئنم که،یه آدمِ بد میتونه ظاهر(پوشش)خوب داشته باشه،اما یه آدمِ خوب نمی تونه ظاهرِ (پوشش)بد داشته باشه،نمی تونه چون معنی خوب بودن رو درک کرده به معنای واقعی]

چون نمی تونستم رفتارمو تغییر بدم و به سمت منفی پیش برم [شاید عهدم یه دلیلش بود]با خودم می گفتم:بهتره تمام شیطنتت تو ظاهرت خلاصه شه،به درک حرف و نگاه بقیه،دید هیچکس هیچ اهمیتی نداره.

حس میکردم خیلی تنهام و هیچکس منو نمی فهمه!حتی خانوادم چون من وارد جمعی شده بودم که داشتن ناخواسته با روانم بازی میکردن.فقط خودم خودمو آروم می کردم،در تمام این دوران هم تنها کسی که شنونده دردو دلام بود خدا بود.

با همین لجبازی ها و تنفرم نسبت به چیزایی که گفتم درگیر بودم،حس بدی داشتم نسبت به آدم ها،با خودم میگفتم ته خوب بودن یعنی این!!!!خب اینجوری که دوستا و افراد فامیلم که بی حجابن قابل تحمل ترن چون حداقل ازشون انتظارخطا و اشتباه میره و توقع زیادی ازشون نمیشه داشت،بنابراین دوگانگی وجود نداره این وسط،نه اینکه بهتر باشن منظورم اینه که چون با افکارم بازی نمی کردن میتونستم ارتباط بهتری باهاشون داشته باشم[بله الان میدونم که درواقع اینام بی حجاب محسوب می شدن البته در باطن ولی من تشخیص نمیدادم ومتاسفانه دینمو به آدما گره زده بودم] درگیر بودم در درون خودم تا اینکه با دنیایی از ابهام وارد دانشگاه شدم.

ادامه دارد....

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۲:۵۴
معصومـــه پــورابـراهیـــم

قسمت پنجــم:

اکثر دخترای مدرسه چادری بودن و در واقع من،با حجاب خیلیییی معمولی،جز بی حجاب ها محسوب می شدم تو این جمع.اینبار اکثر هم نشین های من برخلاف زمانی که لاهیجان بودم،دوستانی بودن با حجاب ظاهری کامل نسبت به خودم ،با خانواده هایی به شدت حساس که اصلا دلیل این همه حساسیت رو درک نمی کردم و نکردم هنوز!شبیه بی اعتمادی بود و من نمی فهمیدم چرا!

حجاب دوستای مدرسه ایمو دوست داشتم،اتفاقا اوایل خجالت می کشیدم از پوشش خودم مقابلشون اما...

راستش دخترای مانتویی کلاس به حدی شر بودن که گاهی می ترسیدم از کنارشون رد شم!چون گاهی از ادبیاتی استفاده می کردن که خیلی باهاش غریبه بودم و نمی تونستم هضم کنم.نه اینکه حالا تو لاهیجان همه هم کلاسی هام مودب باشن ولی حداقل من ندیده بودم که مودب هارو مسخره کنن چون میدونستن بی ادبی ضعفه،نه با ادبی.اما اینجا با احترام که حرف میزدم میزدن زیر خنده!و واقعا گاهی هاج و واج می موندم.البته این رفتارشون فقط مقابل من نبود،بین خودشون هم همینطور رفتار میکردن.تنها وجه اشتراک من با مانتویی ها پوششم بود با رفتاری 180 درجه متفاوت!و این مجبورم می کرد دوستامو از بین اونها انتخاب نکنم.ترجیحم انتخاب دوستان چادری بود که حداقل یه سری خصوصیات منفی رو در وجودشون نمی دیدم.

به مرور که صمیمیت بیشتری ایجاد شد بینمون،شاهد رفتارهایی از جانب همین دوستان محجبه بودم که منو به چالش می کشید!رفتارهایی که فکر میکردم اونها نباید انجام بدن،البته نه اینکه همه محجبه ها  اینطور باشن ولی انگار من باهرکسی در تماس بودم متاسفانه جز همین گروه بود و عده ای که  تعدادشون هم خیلی کم بود و در اصطلاح تندرو محسوب میشدن،که اصلا بقیه رو آدم حساب نمی کردن[اما انگار اونها باحجاب واقعی بودن و بقیه فقط ظاهری محجبه داشتن]

این همه دوگانگی بین ظاهر و باطن داشت دیوونم میکرد!من شیطون بودم و بازیگوش،ولی قسم میخورم کاری که اون ها در اوج آرامش انجام می دادن رو من در اوج شیطنت هام،حتی بهش فکر نمی کردم!میخواستم یکی عین خودم پیدا کنم ولی نمی شد.تو جمع بی حجابا صمیمی نمی شدن با من،چون تو رفتار فرق داشتم باهاشون،توجمع محجبه ها هم صمیمی نمی شدن با من،چون تو ظاهر فرق داشتم باهاشون.و بدبختی این بود که نه دوست داشتم ظاهر پوشیده داشته باشمو در اصل بد باشم،نه اینکه براساس ظاهرِ بی حجابم،تو رفتار بی پروا باشم.

انقدر ادامه داشت این داستان های عجیب رفتاری در دوستان ظاهرا محجبه که...

ادامه دارد....
موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۶ ، ۱۶:۰۸
معصومـــه پــورابـراهیـــم

قسمت چهارم:

وقتی اون خوابو دیدم،درست زمانی بود که دوست صمیمی من که در سطح خودم بود[شاگرد اول کلاس من بودمو دوم مینا] وارد رابطه های عاطفی شده بود و از من به این خاطر که همراهیش نمی کردم فاصله می گرفت و هرروز ازم دورتر می شد و من حاضر نمی شدم برای حفظ این دوستی همراهیش کنم ولی خب یه جورایی درحال جنگ باخودم بودم چون به شدت مینارو دوست داشتم [دوران ابتدایی رو باهم بودیم و داشتیم کم کم از هم فاصله می گرفتیم.مینا تُرک بود واسه زندگی اومده بودن لاهیجان،باباش نانوای محل بود،از یه خانواده خیلی خوب و زحمتکش و خودشم خیلی دختر گلی بود]فاصله ای که باعث شده بود دیگه نخواد حتی سر میز کنار هم بشینیم.برام سخت بود این دوری چون کلی باهم خاطره داشتیم،البته مینا بعدها برگشت سمت من،کلی پشیمون بود.بعداز پشیمون شدنش البته بعداز کلی تلاش بخشیدمش،بلد بود کاری کنه کوتاه بیام.یادمه اولین بار که نامه رو داد بهم و ازم خواست بخونم،زنگ تفریح بود و منو چندتا از بچه ها باهم توکلاس بودیم،نامه رو گرفتم ازش و بدون اینکه نامه رو بخونم رفتم سمت سطل زباله کلاس،منتظر بود ببینه چیکار میکنم،یه نگاه کردم به مینا،شاید بعداز چندین ماه اون روز نگاهمون به هم افتاد،در حالی که بادیدنش دلم لک زده بود واسه تمام روزای خوب دوتاییمون،لج کردم که چرا نفهمید ارزش دوستیمون چقدر زیاد بوده[لجبازی....خصلت دوست نداشتنی من.خب لعنتی تو که طاقت نداری غصه شو ببینی،واسه چی عذاب می دی خودتو]بهش لبخند زدمو جلو چشم بقیه،نامه رو انداختم تو سطل آشغال و بدون اینکه منتظر عکس العملش باشم از کلاس رفتم بیرون.اما اون پس نکشید،گفتم که بلد بود کاری کنه که کوتاه بیام،رگ خواب منو میدونست.[چقدر غرق خاطرات شدم!من خیلی حافظه قوی دارم متاسفانه]خلاصه اینکه این ماجرا دلیل عهدی بود که بستم چون منو مطمئن میکرد که نباید بامینا هم مسیر باشم و من تو اون دوران سخت محکم وایسادم با وجود تمام تنهایی هام.

تا اینجاش از نظر خودم خیلی دختر بدی نبودم،معصومه ای با یه دنیایی که داشت بی حاشیه پشت سر میذاشت،معصومه ای که یادگرفته بود درسشو بخونه کسی رو اذیت نکنه و درگیر دنیایی که دوستش نداره نشه.و بریم سر اصل داستان.

داستان زندگی من در اصل بعد از نقل مکانمون بود به شهری که حالا توش زندگی میکنم.بابام که بازنشست شد تصمیم گرفتیم از لاهیجان بیایم شهری که برادرام توسط یک واسطه آشنا برای مدتی ساکن شده بودن.سوم هنرستان رو تو این شهر مشغول تحصیل شدم.درواقع تا دوم هنرستان شمال بودم.این جابه جایی خیلی برام سخت بود.

اوایل که وارد این شهر شدم میدونستم اختلاف فرهنگی زیاده ولی نه انقدر زیاد که شاهدش بودم.اینجا تعریف حجاب با تعریفی که من تو لاهیجان ازش داشتم متفاوت بود.حجاب تو لاهیجان برام مقدس بود،من تو لاهیجان دوست چادری که ظاهر و رفتارش باهم فرق داشته باشه نداشتم،یعنی یا مانتویی بود که خب در حد خودش ازش انتظار می رفت یا چادری که به معنای واقعی دور بود از یه سری اشتباهات.و این دید من بود نسبت به افراد چادری.

واما شروع مدرسه و درگیری های من!

ادامه دارد....

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۶ ، ۲۲:۲۲
معصومـــه پــورابـراهیـــم

قسمت ســـوم:

یادمه چون دانش آموز زرنگی بودم گاهی همکلاسی ها برای یاد گرفتن بعضی درس ها میومدن پیشم،عده ای تو کلاس و بعضیاشونم میومدن خونه،یادم نمی ره هیچوقت اون روزهارو!

خلاصه اینکه کلا وقت آزادم تو کلاس برای اونایی بود که کسی رو نداشتن و میدونستم واقعا نیاز دارن به کمک.اما مقابل بقیه که شرایطشون رو عادی تصور میکردم خیلی چیزا مهم بود تا من حاضر بشم وقت بذارم براشون،مثلا چون دیده بودم یکیشون رو،که به نامحرم دست داده بود ،اون رو محروم می کردم از آموزش.و اون بعد ازکلی دلیل آوردن که دستکش دستم بود بخدا و از این حرفا که تاثیری تو نتیجه نداشت،قول میداد که دیگه اینکارو نکنه و برای من همین کافی بود چون فکر میکردم باعث شدم بفهمه اشتباه کرده و یه گناه رو ترک کرده.عجب آدمی بودم!خداییش گاهی خندم میگیره!

نامحرم خط قرمز من بود همیشه و نادیده گرفتن این خط قرمز منو عصبی می کرد و باعث می شد دوستی هامو بر این اساس تنظیم کنم.

 یه جورایی،حساس بودم شاید هم معتقد،ولی فقط یه اعتقاد قلبی بود که تو عمل خیلی دیده نمی شد یعنی تو زمینه نمازو پوشش خیلی ضعیف بودم [گاهی میگم یکی مثل من تغییر کنه پس همه میتونن]اما اصول اخلاقی همیشه حفظ میشد.از عشقم به امام زمان همینقدر بگم که هرجا حرفش بود،با تمام وجودم اونجا بودم،نمی دونم چرا!چرا انقدر دوسش داشتم!آخه چیز زیادی هم در موردش نمی دونستم که دلیل این علاقه باشه!ولی فقط می دونستم ازصمیم قلب دوسش دارم حتی عاشق اسم مهدی بودم و هستم به واسطه همین علاقم.

این روزها به همین شکل میگذشت،عادی و معمولی از دید خودم و ویژه از دید بقیه،که...

دوران راهنمایی بودم ،یه شب خواب امام زمان (عج) و فاطمه زهرا (س)رو دیدم.خواب عجیبی بود ولی من درک خاصی از ائمه نداشتم و نمیدونستم چی رو باید بفهمم از این خواب.اصلا من آدمی نبودم که بادیدن خواب تحت تاثیر قرار بگیرم،تو پست های بعدی می بینید که چقدر بی تفاوت رد شدم از کنار بعضیاش.تازه وقتی به تعبیر بعضی ازخواب هام  فکر میکردم که،در راه دین ثابت قدم میشی و پیشرفت می کنی در اعتقاد و ایمانت،فکر میکردم یعنی چی!همین که الان هستم خوبه دیگه مگه چمه که بخوام پیشرفت کنم!خلاصه اینکه بعداز دیدن اون خواب یادمه بعد از بیداری تا چند ثانیه به سختی نفس می کشیدم  چون فضای اتاق معطر شده بود و...بماند محتوای خواب.بغض عجیبی تو گلوم بود چون خوابم اصلا شبیه خواب نبود.بعد از این خواب بود که عهد بستم با امام زمانم.عهد بستم تا زنده ام نامحرم همیشه نامحرم باشه برام و اولین دستی که تو دستام می گیرم دست همسرم باشه.ازش یه چیزی هم خواستم یه نشونه(بماند که بعدها به دنبال این نشونه چه دوران سختی رو گذروندم) . خلاصه اینکه بعد از این خواب با اطمینان بیشتری به راهم ادامه می دادم و تمام مدت هم پای عهدم ایستادم.اما این فقط یه عهد بود،یه قول که میخواستم پاش وایسم همین.

 حالا سوال اینجاست!چرا چنین عهدی بستم؟!

ادامه دارد...

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۴:۳۹
معصومـــه پــورابـراهیـــم

قسمــت دوم:

تعریف مختصری که از بچگی هام دارم:دختری به شدت لجباز اما دراکثر مواقع مهربون و مودب،محال بود کسی کاری رو برام اجبار کنه و من انجامش بدم محال،باید خودم به این نتیجه می رسیدم چه کاری درسته.و تعریف مختصری که الان از خودم دارم:دختری لجباز ،اما دراکثر مواقع مهربون و مودب،محالِ کسی کاری رو برام اجبار کنه و من انجامش بدم اما،به شدت منطقی،یعنی اگه کسی بامنطقش منو قانع کنه،تمام کارهایی که حتی باب میل خودم نیست رو هم انجام میدم.درواقع باید بگم من ازطریق منطقم احساسی میشم.

شاید تا همین حد که از خودم گفتم کافی باشه برای فهمیدن اینکه دختری مثل من،چقدر سخت میتونه خودش به تنهایی تغییر رفتار بده چون آدم های لجباز گاهی با خودشون هم لج می کنن چه برسه به بقیه.[تنها راه خنثی کردن این بمب،منظورم لجبازیست،منطقِ،یعنی این دوتا اگه کنار هم باشن هیچ ترسی از  لجبازی نیست]اما چنین دختری میتونه دردونه باباش باشه،چون بچه آخری بودم بابام ویژه دوستم داشت،منم دوست داشتم همیشه خوشحالش کنم.جز بچه زرنگای مدرسه بودم،در اصطلاح خرخون های زمان خودم.تو مسابقات قرآنی مقام کسب میکردمو شاگرد اول کلاس بودمو.....

خلاصه از اون دخترایی بودم که بابام همیشه بهم افتخار میکرد،چون فقط درسم خوب نبود،اخلاقم هم،مورد توجه عوامل مدرسه بود،تو فامیل هم که  ازنظر درسی و رفتاری،الگو بودم برای دخترهای هم سن.و این به شدت بابامو خوشحال می کرد ومن دوست داشتم اون راضی باشه.من هرروز مغرورتر می شدم و شاید فکر میکردم خوب بودن همینِ!مگه بیشتر از این میشه خوب بود؟!!!!!

رفتار بابام خیلی بهم قدرت می داد شاید هم بشه اسمشو گذاشت اعتماد به نفس.فقط کافی بود به هر دلیلی اخمام تو هم باشه،بابام اولین نفری بود که می پرسید چی شده؟اگه از دست معلم ناراحت بودم به خاطر رفتارش،فرداش مدرسه بود.گاهی شُک می شدم!مرخصی ساعتی می گرفت و میومد مدرسه فقط به این خاطر که بفهمه روز قبلش کی و چرا منو ناراحت کرده.تو خونه هم که کسی جرات نداشت چپ نگام کنه.شب بهم میگفت:روزا هرکی اذیتت کرد(برادرا و خوهرا) تو یه برگه بنویس،از سر کار که برگشتم برگه رو بده به من.از اینکه بقیه از این برگه میترسیدن به شدت لذت می بردم.پرتوقع نبودم اما اکثرا چیزایی که میخواستم شاید در برخی موارد باتاخیر ،ولی برام فراهم بود.مجبور بودم اینارو از خودم بنویسم تا شدت این قدرتی که از حمایت بابام می گرفتم قابل درک باشه و اینکه چرا همیشه رضایت بابام برام بیشتر از هرکسی تو خونه اهمیت داشت و مهمتر اینکه،چرا هیچوقت جلب نظر هیچ مردی هیچ مردی به جز بابام برام مهم نبود.

ادامه دارد...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۱۹:۵۸
معصومـــه پــورابـراهیـــم

 

 

گاهی وقتا که به خودم فکر می کنم یه دوره طولانی رو تو ذهنم مرور می کنم تا برسم به امروز به اینی که الان هستم و هربار یه چیزی رو تو این مرور گم می کنم،تصمیم گرفتم این مرور ذهنی رو ثبت کنم یک بار برای هیشه،تا سالها بعد اگه یه روزی دوباره خواستم مرورش کنم چیزی رو جا نندازم.راستش دلیل مرور گذشتم اتفاق هایی هست که در حال برای من می افته.اینکه چرا دیگه سر به زیری هام طبق عادت نیست و هدف دیگه ای پشتش هست.اینجایی که امروز هستم جای خاصی نیست ولی اونجایی که دیروز بودم جای خاصی بود وفاصله گرفتن از گذشته نه تنها برای بقیه حتی برای خودم هم خیلی غیرعادی به نظر میرسه.

از امروز می نویسم،شاید هر روز یک پست،تا زمانی که داستان کوتاه زندگیم،که قراره تو چندین پست خلاصه بشه،تموم شه.برای معصومه هایی از جنس خودم :) امیدوارم وسط راه پشیمون نشم به دلایلی.

قسمت اول:

اهل استان گیلانم شهرستان لاهیجان.تو خانواده معتقدی به دنیا اومدم اما یه خانواده معمولی از نظر مذهبی.خانواده ای که خیلی چیزهارو کنار هم داشته و داره.ترکیبی از درست ها و غلط ها.

از بچگی به واسطه داداشا،که جفتشون بچه مسجدی های زمان خودشون بودن،با مسجد آشنا بودم و حضور داشتم به همراه خانواده تو این مسیر.یه زندگی معمولی تو یه خانواده معمولی وصمیمی.پوشش هیچوقت تعریف خاصی در خانواده واقوامم نداشت وخب انقدر که عادی بود یه سری چیزها در جمعشون،که هیچوقت فکر نکردم شل حجابی ضعفه.

هیچ اجباری تو محجبه بودن نداشتم و شایدمحیط زندگی تاثیر داشت تو این روال و اینکه هیچوقت یه محجبه واقعی تو کل فامیل نداشتیم،یکی که هم پوشش ظاهر رو داشته باشه هم باطن.نه اینکه خودم الان یه معصومه معصومم،منظورم اینه نبود چنین شخصی که فکرمو درگیر کنه.جز خانم های مسن که طبق عادت که اعتقاد خاصی هم پشتش نبود چادر سر می کردن،تو قشر جوون این پوشش رو ندیدم.اصلا تو دخترهای همسن من تو کل فامیل،چادر(!) تعریف نشده بود و هست.خب طبیعیِ که منم به پوشش اونطور که باید فکر نکنم.اما همیشه افراد محجبه در نگاهم مقدس بودن و افرادی ویژه تصورشون می کردم،افرادی که قدرت انجام خیلی از کارهای خوب رو دارن.

بریم سر معرفی بهتر خودم...

ادامه دارد...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۱۵:۵۵
معصومـــه پــورابـراهیـــم