احساسی که به تو دارم،به هیچکسی نداشتم...
قسمت ســـوم:
یادمه چون دانش آموز زرنگی بودم گاهی همکلاسی ها برای یاد گرفتن بعضی درس ها میومدن پیشم،عده ای تو کلاس و بعضیاشونم میومدن خونه،یادم نمی ره هیچوقت اون روزهارو!
خلاصه اینکه کلا وقت آزادم تو کلاس برای اونایی بود که کسی رو نداشتن و میدونستم واقعا نیاز دارن به کمک.اما مقابل بقیه که شرایطشون رو عادی تصور میکردم خیلی چیزا مهم بود تا من حاضر بشم وقت بذارم براشون،مثلا چون دیده بودم یکیشون رو،که به نامحرم دست داده بود ،اون رو محروم می کردم از آموزش.و اون بعد ازکلی دلیل آوردن که دستکش دستم بود بخدا و از این حرفا که تاثیری تو نتیجه نداشت،قول میداد که دیگه اینکارو نکنه و برای من همین کافی بود چون فکر میکردم باعث شدم بفهمه اشتباه کرده و یه گناه رو ترک کرده.عجب آدمی بودم!خداییش گاهی خندم میگیره!
نامحرم خط قرمز من بود همیشه و نادیده گرفتن این خط قرمز منو عصبی می کرد و باعث می شد دوستی هامو بر این اساس تنظیم کنم.
یه جورایی،حساس بودم شاید هم معتقد،ولی فقط یه اعتقاد قلبی بود که تو عمل خیلی دیده نمی شد یعنی تو زمینه نمازو پوشش خیلی ضعیف بودم [گاهی میگم یکی مثل من تغییر کنه پس همه میتونن]اما اصول اخلاقی همیشه حفظ میشد.از عشقم به امام زمان همینقدر بگم که هرجا حرفش بود،با تمام وجودم اونجا بودم،نمی دونم چرا!چرا انقدر دوسش داشتم!آخه چیز زیادی هم در موردش نمی دونستم که دلیل این علاقه باشه!ولی فقط می دونستم ازصمیم قلب دوسش دارم حتی عاشق اسم مهدی بودم و هستم به واسطه همین علاقم.
این روزها به همین شکل میگذشت،عادی و معمولی از دید خودم و ویژه از دید بقیه،که...
دوران راهنمایی بودم ،یه شب خواب امام زمان (عج) و فاطمه زهرا (س)رو دیدم.خواب عجیبی بود ولی من درک خاصی از ائمه نداشتم و نمیدونستم چی رو باید بفهمم از این خواب.اصلا من آدمی نبودم که بادیدن خواب تحت تاثیر قرار بگیرم،تو پست های بعدی می بینید که چقدر بی تفاوت رد شدم از کنار بعضیاش.تازه وقتی به تعبیر بعضی ازخواب هام فکر میکردم که،در راه دین ثابت قدم میشی و پیشرفت می کنی در اعتقاد و ایمانت،فکر میکردم یعنی چی!همین که الان هستم خوبه دیگه مگه چمه که بخوام پیشرفت کنم!خلاصه اینکه بعداز دیدن اون خواب یادمه بعد از بیداری تا چند ثانیه به سختی نفس می کشیدم چون فضای اتاق معطر شده بود و...بماند محتوای خواب.بغض عجیبی تو گلوم بود چون خوابم اصلا شبیه خواب نبود.بعد از این خواب بود که عهد بستم با امام زمانم.عهد بستم تا زنده ام نامحرم همیشه نامحرم باشه برام و اولین دستی که تو دستام می گیرم دست همسرم باشه.ازش یه چیزی هم خواستم یه نشونه(بماند که بعدها به دنبال این نشونه چه دوران سختی رو گذروندم) . خلاصه اینکه بعد از این خواب با اطمینان بیشتری به راهم ادامه می دادم و تمام مدت هم پای عهدم ایستادم.اما این فقط یه عهد بود،یه قول که میخواستم پاش وایسم همین.
حالا سوال اینجاست!چرا چنین عهدی بستم؟!
ادامه دارد...