قسمت چهاردهـــم:
خلاصه.نیشو کنایه،تمسخر پوششم،تحقیر ،همه اینا واسه اینکه من با تغییر ظاهرم بدون اینکه درمورد عقایدم حرف بزنم،وحذف یه سری خصلت های دوست نداشتنی،با صدای بلند اعتراف کردم راهی که میرفتمو بقیه دارن میرنو قبول ندارم همین!یه چیز عجیبی هم که شاهدش هستم اینِ که از وقتی که یه سری چیزهارو در عمل بقیه از من می بینن،خودشون مقابل من مراقب رفتارشون هستن!مثلا الان سعی میکنن وقتی هستم غیبت نکنن یا اگه غیبت میکنن روی من به عنوان شنونده حساب نکنن و شخص دیگه ای رو خطاب قرار بدن،یا از کسی برام خبر نیارن،یا اینکه اگه میخوان دروغای مصلحتی بگن منو درجریان نذارن چون میدونن اگه شخص سومی ازم بپرسه دروغ نمی گم.قبلا خیلی از این کارها رو طبق عادت انجام نمی دادم ولی الان اعتقادم شده.
من هنوزم شیطونم از نوع مثبت مثل قبل،تو جمع دوستان و خانواده و دوست دارم این بازیگوشی رو.یعنی دست خودم نیست تو وجودمه.اما حالا دیگه تاحدزیادی درکنترل خودمه:)
اگه تمام اتفاق های عجیب یا بدزندگیم دلیلی بود برای رسیدن به این نقطه،برای نزدیک تر شدنم به خدا،از خدا ممنونم و شرمندم که کم طاقتی کردم.ما آدما ذاتا بد نیستیم،هممون یه چیزای مثبت تو وجودمون هست که نیاز داره به تقویت،من به شخصه همه کارام درست نبود،ولی سعی می کردم همه کارام غلط نباشه...خواهش میکنم یک بار قرآن رو با دقت بخونیم،همه ماها انقدر عقل داریم که از قرآن برسیم به جاهای قشنگ.همین الان شروع کنیم و بعد از ختمش ببینیم کجای دنیاییم.من قول میدم قول میدم مسیرمون تغییر کنه اگه به آیه آیش واقعا فکر کنیم.کاش دینو به آدماش گره نزنیم،اشتباهی که من کردم.به خاطر خود خدا خوب باشیمو بس.
نمیدونم اسم این احساسو چی میشه گذاشت؟!
اینکه گاهی حس میکنم همه آدما رو دوست دارم(سوء برداشت نشه)حتی اونایی که دوستشون ندارم (منظور دوست نداشتن به دلایل شخصی هست)،فقط به این دلیل که خالقشون خداست و دوسشون داره،وقتی فکر میکنم خدا دوستشون داره بی اختیار بهشون علاقه مند میشمو لبخند میزنم!
اینکه قدرت گرفتم از این احساس اسمش چیه!من خیلی از عادت های بدمو ترک کردم ،عادت هایی که هرگز و هرگز وهرگز فکر نمیکردم روزی کنارشون بزارم [از لاک و موی فشن بگیر تا...]خیلی از عادت های خوبو هم به زندگیم اضافه کردم، عادت هایی که هرگز فکر نمیکردم بتونم دائم انجامش بدم[از نمازبگیر تا...] دیگه هیچی دست خودت نیست،غیرممکن ها ممکن میشن،دیگه نمیتونم نمیشه معنی نداره،دیگه منو همینجوری که هستم بخواه مسخرست و آدم تمام تلاششو میکنه تا لبخندو رولبای اونی که دوست داره ببینه تا رضایتشو بدست بیاره.
من تا حالا کسی رو در تمام طول زندگیم انقدر دوست نداشتم،که ذوق کنم واسه پرستشش،که خوشحال باشم چون هست،که افتخار کنم به اینکه دوسش دارم،که تغییر کنم به خاطر علاقم بهش،که تپش قلب بگیرم گاهی از فکر کردن بهش!نمیدونم اسم احساس من به خدا چیه دقیقا!فقط میدونم اون تنها کسی بود که من به خاطر دوست داشتنش،تغییر کردم.
بندگی حس فوق العاده ای داره.از خدا میخوام هیچوقت این لطف و این نعمت رو از من دریغ نکنه...
ادامه ندارد :)