احساسی که به تو دارم،به هیچکسی نداشتم...
قسمت یازدهـــم:
[یه چیزایی رو فراموش کردم در مورد خودم بنویسم،اینکه میگم باطنن هیچیم نبود و تو ظاهر شلوغ بودم معنیش این نیست خصلت های بداخلاقی نداشتم،نه.لجباز بودم،حاضر جواب بودم،عجول بودم،اما منظورم یه سری اشتباهاتِ رفتاریِ که از یکی مثل من شاید انتظارمی رفت انجامش،در حالی که واقعا اینطور نبود.البته ناگفته نماند حس میکردم این خصلت ها،که خیلی هاشو از قبل نداشتم،تاحدودی تحت تاثیر ظاهرم در من رشد کرده بود وشدتش شاید بیشتر از قبل شده بود.من فکر میکردم ضعف من تو ظاهرم خلاصه میشه و روی رفتارم تاثیری نداره،اما به مرور احساس می کردم از قبل فاصله بیشتری می گیرم و دارم تندخوتر می شم]
خلاصه درگیر شبکه مجازی و شبکه اجتماعی بودم تو همین دوران سخت و پراز لجبازی،من دونه دونه این برنامه هارو نصبشون میکردم و به دلایل مختلف که یکیش،انتشار شایعات بود درمورد خدا و ائمه،پاکش می کردم.درسته من رو دنده ی لج بودم ولی نمی تونستم بی حرمتی به خدا و ائمه رو تحمل کنمو وبارها این موضوع تو فضای مجازی منو با بقیه درگیر کرده بود.
تو همین گروه ها (که کاملا دخترونه بود)، چیزهایی منفی درمورد ائمه می شنیدم که برخلاف بقیه به شدت فکرمو درگیر میکرد و برای اینکه بفهمم حقیقت داره یا نه میرفتم دنبالش،تحقیق میکردم کتاب می خوندم و مقابل چیزایی که می شنیدم وامیستادم.کم کم داشتم به یه جاهایی می رسیدم که عجیب برام شیرین بود...برنامه هارو از تو گوشیم پاک کردمو رفتم دنبال اینکه بهتر و بیشتر درمورد دینم بدونم چون آدما فقط منو از خدا دور میکردن و من نمیخواستم از دستش بدم،و ازطرفی از این دخترا بودم که باید خودش درک میکرد یه سری چیزهارو تا اعتقادش به عمل تبدیل بشه.حس و حال عجیبی داشتم!وقتی به گذشتم نگاه می کردم می دیدم چقدر فاصله گرفتم!حس بدی داشتم.من کجا بودم!الان کجام!لجبازی تا کِی!با کی؟اصلا انگار یه معصومه دیگه شده بودم.
کم کم تو این مسیر برای اینکه مقابل بقیه بایستم در مقابل خرافاتی که در مورد ائمه پخش می شد،رفته رفته اطلاعات خودم بیشتر می شد،شاید ساعت ها به صفحه مانیتور چشم می دوختم برای اینکه رسیدن به جواب سوالایی که داشتم برای خیلی جذاب بود.انگار دیگه اون حس لجبازی با آدمارو نداشتم،حس می کردم دلم میخواد خودم یه مسیرتازه رو شروع کنم،از اینکه چه دین قشنگی داریم ذوق زده بودم،به جواب سوالام در مورد ادیان دیگه رسیده بودم چون همیشه در حال جستجو بودم چرا اسلام چرا تشییع!چرا مسیحیت نه!و وقتی واسه سوال های ذهنیم جواب داشتم از صمیم قلبم خداروشکر میکردم که شیعه هستم.
واقعا شبیه معجزه بود
حال من،من باید قانع
می شدم تا کاری رو انجام بدم،قانع کردن من کار به شددددت سختی بود چون هیچوقت نمی
تونستم به خاطر نازل نشدن بلا،یا روزی زیاد یا بهشت و نعمت هاش به نمازم پایبند
باشم،نمیتونستم به خاطر رسیدنم به آرزوهام خدارو عبادت کنم،نمیتونستم چون باید اول منطقم فعال می شد نه احساسم،نمیخواستم از روی ترس عاشق بشم،ولی وقتی بیشتر فهمیدم [همه چیزو نه فقط بیشتر از قبل فهمیدم]از اسلام،دیدم
مگه میتونم اینارو بدونم و بی تفاوت باشم!نمازم باحضور قلب بیشتری خونده می شد و
اینو میفهمیدم که حسم خیلی خاص تر از همیشه ست.چون عشقی تو وجودم بود که باعث شده بود کاملا خواسته مقابل خدا زانو بزنم.
تا اینکه یه شب خواب دیدم[نزدیک اذان صبح بود] و یادمه وقتی چشمامو باز کردم،چشمام خیس بود و من بی اختیار اشک می ریختم.من اون شب جمله ای رو به عربی درخواب گفتم که تو بیداری هیچوقت به زبون نیاورده بودم.و اون جمله باعث شد بفهمم کسی که من مقابلش ایستادم کدوم ائمه است.چی میتونم بگم!هیچی.یادآوریشم اشکمو درمیاره.الهی قربون مهربونیش برم که حال دلمو خوب کرد.
نمیدونم داشت چه اتفاقایی برام می افتاد ولی انگار یه چیزایی داشت تو زندگیم تغییر میکرد.انگار این چیزایی که فهمیده بودم و این خواب ها داشت منو با خودم آشتی می داد و این چیزی بود که من بهش نیاز داشتم.
یه آشوبی تو وجودم بود که آرومم نمیذاشت،نمیفهمیدم چرا بی قرارم.تصمیم گرفتم یه قرآن کوچیک بخرمو یه ماژیک.تصمیم گرفتم برای اولین بار قرآن رو از اول و "با دقت"بخونم و یه جاهایی های لایت کنم.آخه همیشه فکرمیکردم چیزایی که خوندم و میدونم از قرآن کافیه.کل قرآن درمورد هدایت آدماست منم میدونم خب.اما اصلا اینطور نبود چون وقتی با تفکر میخونی داستان فرق می کنه.بعضی آیه ها اشکمو در می آورد و منو شرمنده میکرد،حس علاقه و امیدواری به لطفش و ترس از خشم خدا،بد هواییم کرده بود.خدا میدونه که بعد از ختمش چه حالی داشتم.فقط خدا میدونه.هیچوقت انقدر دقیق نشده بودم رو آیات!
واقعا چرا اینهمه کوتاهی!منی که انقدر ادعام میشد عاشق خدام چرا هیچوقت
قرآنو بادقت نخونده بودم!روال زندگیم با قبل فرق کرده بود،رفتارم 180 درجه فرق
کرده بود،خودمم این تغییراتو تو رفتارم می فهمیدم،خلاصه اینکه آرایشم کم شد حجابم
بهتر شد انجام واجباتم کامل تر شد اعتقادم قوی تر شد و حس لجبازیم کمرنگ تر.خیلی
بهتر از قبل شده بودم اما خب تو ظاهرم همه چیز کامل نبود هنوز،و در عمل خیلی قوی تر از
قبل شده بودم خیلی خیلی قوی تر.تا همینجاش هم جز غیرممکن های زندگیم محسوب می شد و
هیچکس جز خودم نمیدونه چقدر غیرممکن بود این تغییراتی که ایجاد شده بود تو زندگیم.معصومه
انقدر تغییر کنه که بقیه ازش تاثیر بگیرن!معصومه ای که عااااشق خوابه،واسه نماز
صبح بیدار شه و بقیه رو هم بیدار کنه!باور نمیکردم.بعد از این حسو حال عجیبم من درحال تجربه رابطه ای با خدا بودم که حس میکردم زیباترین احساس دنیارو دارم درک میکنم.
ادامه دارد...